خر صورتی

اگر چیزی را که لازم نداری بخری ٬به زودی آنچه را که لازم داری می فروشی*بیا لبخند بزنیم بدون انتظار هیچ پاسخی از دنیا*

خر صورتی

اگر چیزی را که لازم نداری بخری ٬به زودی آنچه را که لازم داری می فروشی*بیا لبخند بزنیم بدون انتظار هیچ پاسخی از دنیا*

کبوتر

آی کبوتر که نشستی روی گنبد طلا 

روز و شب پر می کشی تو حرم امام رضا 

 

من کبوتر بقیعم با تو خیلی فرق دارم 

جای گنبد سرمو به روی خاکا می ذارم 

 

خونه ی قشنگ تو کجا و این خونه کجا 

گنبد طلا کجا قبرای ویرونه کجا 

 

اونجا هرکی می پره طائر افلاکی میشه  

اینجا هرکی می پره بال و پرش خاکی میشه 

 

اونجا خادما با زائر آقا مهربونن 

اینجا زائرا رو از کنار قبرا میرونن 

 

تو که هر شب می سوزه صد تا چراغ دور و برت  

به امام رضا بگو قریب تویی یا مادرت 

 

 

 

 

 

***************************** 

 

پ.ن۱:این شعرو خیلی دوست دارم 

پ.ن۲:یادمه دبستان که بودیم جزو سرودامون بود 

پ.ن۳:کلا از سرود های دبستانم خیلی خوشم میاد!

رباعیات خیام

آن کس که به خوبان لب خندان داده است 

 

خون جگری به درد مندان داده است  

 

گر قسمت ما نداد شادی٬غم نیست 

 

شادیم که غم هزار چندان داده است 

 

+++++++++++++++++++++++++++++++ 

 

پ.ن۱: این بازیه خیلی باحاله ! 

پ.ن۲: نمی دونم چه جوریه اما این جوریه !  

پ.ن۳: اینم لینکش!  

پ.ن۴:http://www.milaadesign.com/wiz.swf

حسنی نگو به سبک جدید


حسنی نگو جوون بگو

علاف و چش چرون بگو

موی ژلی ،ابرو کوتاه ،زبون دراز ، واه واه واه

نه سیما جون ،نه رعنا جون

نه نازی و پریسا جون

هیچ کس باهاش رفیق نبود

تنها توی کافی شاپ

نگاه می کرد به بشقاب !

باباش می گفت : حسنی می ری به سر بازی ؟

نه نمی رم نه نمی رم

به دخترا دل می بازی ؟!

نه نمی دم نه نمی دم  
 




ادامه مطلب ...

روی در روی سیاهی

روی در روی سیاهی  

ایستاده٬ راست 

یکه و تنها ٬ تمام شب 

در کلامش ٬ نور 

بر زبان٬ آتش 

بر لبش ٬ فریاد : 

شمع 

 

شعله افزون می کند گر سر به تیغش بر زنند! 

تیرگی گم می شود چون شمع ها روشن کنند. 

 

راست - هم چون شمع - خواهد ایستاد آیا  

روی در روی سیاهی  

یک تن از این جمع؟ 

 

                                                                          فریدون مشیری

دریا

آهی کشید غمزده پیری سپید موی                                                                          

افکند صبحگاه در آیینه چون نگاه

در لابه‌لای موی چو کافور خویش دید

یک تار مو سیاه

 

در دیدگان مضطربش اشک حلقه زد

در خاطرات تیره و تاریک خود دوید

سی سال پیش نیز در آیینه دیده بود

یک تار مو سپید

 

در هم شکست چهره‌ی محنت کشیده‌اش

دستی به موی خویش فرو برد و گفت: "وای! "

اشکی به روی آینه افتاد و ناگهان

بگریست های های

 

دریای خاطرات زمان گذشته بود

هر قطره‌ای که بر رخ آیینه می‌چکید

در کام موج ضجه‌ی مرگ غریق را

از دور می‌شنید

 

طوفان فرونشست ولی دیدگان پیر

می‌رفت باز در دل دریای جستجو

در آب های تیره‌ی اعماق خفته بود

یک مشت آرزو  

فریدون مشیری           

سعدی

سلسله ‌ی موی دوست حلقه ی دام بلاست  

 هرکه در این حلقه نیست فارق از این ماجراست 

 

گر بزنندم به تیغ در نظرش بی دریغ 

دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست 

 

گر برود جان ما در طلب وصل دوست  

حیف نباشد که دوست ٬ دوست تر از جان ماست 

 

دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان  

گونه ی زردش دلیل ناله‌ی زارش گواست 

 

مایه‌‌ی پرهیزگار قوت صبرست و عقل  

عقل گرفتار عشق ٬صبر زبون هواست 

 

دلشده ی پایبند ٬گردن جان در کمند 

هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست 

 

تیغ بر در از نیام زهر بر افکن به جام  

کز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست 

 

گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر 

حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست 

 

هرکه به جور رقیب یا به جفای حبیب 

عهد فرامش کند٬مدعی بی وفاست 

 

سعدی از اخلاق دوست هر چه بر آید نکوست 

گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست 

 

                                                                                       سعدی

ادامه مطلب ...

شعر سعدی + حق

بخت آن نکند با من سرگشته که یک روز 

 

همخانه‌ی من باشی و همسایه نداند 

 

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ 

 

هیچکس را بر من از یاران مجلس دل نسوخت  

 

شمع می بینم که اشکش می رود بر روی زرد 

  

********************************** 

 

دلم شکستی و رفتی خلاف شرط مودت 

 

باحتیاط رو اکنون که آبگینه شکستی

ادامه مطلب ...

سوختم باران

سوختم باران بزن شاید تو خاموش کنی   

  

   شاید امشب سوزش زخم ها را کم کنی 

آه باران من سراپای وجودم اتش است  

    پس بزن باران بزن شاید تو خاموشم کنی 

 

از وبلاگ همشهری جوان 

 

http://hamshahrijavan.blogsky.com

توهمات شعری

گفتم غم تو دارم 

 

گفتا چشت در آید 

 

گفتم که ماه من شو 

 

 گفتا دلم نخواهد  

 

گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد 

 

گفتا هوای گرمی است٬ اه اه عرق در آمد 

 

گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد 

 

گفتا برو به سویی ٬ تا گل نی در آید!!! 

 

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ 

 

نگاهم در نگاهت کرد برخورد  

 

خدا مرگت بده حالم به هم خورد 

رباعیات خیام

گویند مرا که می تو کمتر خور از این 

 

آخر به چه عذر بر نداری سر از این  

عذرم رخ یار و باده‌ی صبحدم است  

 

انصاف بده چه عذر روشن تر از این 

 

=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-= 

 

هرگز دل من ز علم محروم نشد 

 

کم ماند ز اسرار که معلوم نشد 

 

هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز  

 

معلومم شد که هیچ  معلوم نشد