سلام بچه ها

چطورین ؟ دلم واستون خیلییییی تنگ شده .

آقا ما کنکورم دادیم اما آسمون هنوز همون رنگه !!!

من ۹۰۰۰ شدم . فقط واسم دعا کنید شهرستان نیافتم . چقدر دلم می خواد باز همه دور هم جمع شین . جون هر کی دوست وارین بعد ماه رمضون پایه باشین بریم یه طرفیییییی...

به قول ۱۱ گاف خودمون :

پرچممون بالاست ...

بالای قله های هیمالیا ...

من سحرم ها ... دوون دوون ...

avalo ghabl az slm oalek begam man saharam vali chon gheire faal shodam be eshtebah ba esme sadaf joon miammm ...

chetoriiiiiin?????????????

delam vasatooon y zare shodehaaaaaaa ...

albate axaretonooo mamolan mibinam ...

shimaro soba mibinam ...

kosar ketab khone miad ...

naeeme o partoo ketab khone ...

zohre o parastoo joonam k bahamim ...

sadafo aidam ziad mibinam...

aha rajebe parastoo begam k cheghad emsal sharo sheitoon shodeeee...

mano mizare to jibash ...

mano az azadegan ta serah badesh banovane jahanshahr badesh falake avale gohardasht piade mibare....

eeeeeeeey vvvvvaaaaay....

rastiii 2rooz monde b emtehane dif raftiiim pishe sharif vase rafe eshkal davoodi manooo zohraro endakht biroon gof ag mad khob bod chera raftin ....?

hala hey ba man harf mizad hey mikhas b man berese manm poshtamo kardam besh raftam az mad biroon ....

ahmagh....

rastii parto parsal emrooz na dirooz baham raftim mad e paria besh ghaza dadim o raftiim bastani milanieeee.....

kholase k bekhoda hamejore too fekre tak taketoon hastam dg ...

ravaaaaaania asheghetooooooooooooooooooonaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaammmmmmmmmmmmmmmmmm...

 

اینجا یک مستراح عمومی است به وسعت یک کشور...

اینو یک زن نوشته
چقدر نرم ...   تلخ ...  و ساده
 
            از زبان يك هم نوع


بسیار دور از هم قد کشیده‌ایم . هر یک بر فراز

صخره‌ای بلند و دره‌ای عمیق؛ میانمان که با هیچ

خاکستری پر نخواهد شد.

 

جدایمان کردند؛ از روز اول مهر. با پوشش‌های متفاوت.

 

مانتو و مقنعه و چادر تیره بر من پوشاندند و تو را با

لباس فرم و کله‌ای تراشیده به ساختمانی دیگر

فرستادند. من را به مدرسه‌ی دخترانه و تو را پسرانه .

 

دانشگاه هم که رفتیم جدایمان کردند. با ردیف‌های

دور از هم . نیمکت‌های خانم‌ها و آقایان. با درها و

راهروها و ورودی‌ها و خروجی‌های خواهران و

برادران .

 

جدایمان کردند و ما بسیار دور از هم قد کشیدیم .

در اتوبوس با میله‌ها و در حرم و امامزاده با نرده‌ها

و در دریا و ساحل با پارچه‌های برزنتی. ..

 

آنقدر دور و غریب از هم بزرگ شدیم تا تو شدی راز

درک ناشدنی‌ای برای من؛ و من شدم عقده‌ی

جنسی سرکوب شده‌ای برای تو.

 

تا هر جا که دیگر  نتوانستند جدایمان کنند، در

تاکسی و خیابان، از زور ناداني و بیماری و

عقده‌های جنسی، من در پي يك نگاه و توجه و

متلك از تو باشم ... و تو خود را به من بمالی و

برهنگی ساق پایم حالی به حالی‌ات کند و نگاه

حریص‌ات مانتو ام را بدرد .

 

جدا و بسیار دور از هم قد کشیدیم انقدر که تا

پایین تنه هایمان معذب مان کرد خیال کردیم

عاشق شده‌ایم و چون عاشق هستیم باید ازدواج

کنیم و بعد هم با هزاران عقده‌ی بیدار و خفته به

زیر یک سقف رفتیم .

 

بسیار دور از هم قد کشیدیم. انقدر که دیگر

نگاه‌مان نیز یکدیگر را خوب و درست ندید و

نگاه‌های انسانی جای خود را به نگاه جنسیتی

دادند درهمه جا. در محل کار، در محافل فرهنگی و

علمی و حتی جلسات سیاسی .

 

و من  باید تقاص همه‌ی این فاصله ها را بپردازم .

تقاص دوری از تو و بر صخره‌ای دیگر قدکشیدن را .

تقاص تو را ندیدن و نشناختن را .

 

باید که تنم بلرزد وقتی هوا تاریک می‌شود و من

تنها در خیابانم؛ وقتی دنبال کار می‌گردم؛ وقتی

تاکسی سوار می شوم .

 

  اینجا یک مستراح عمومی است به وسعت یک

کشور.

 

 بهتان بر نخورد...

 

 آخر سالیان سال است که در همه جای دنیا، فقط

مستراح‌ها را زنانه و مردانه کرده‌اند .  

...


خنده و گریه ......




نوروز

یادم باشد که زیبایی های کوچک را دوست بدارم حتی اگر در میان زشتی های بزرگ باشند

یادم باشد که دیگران را دوست بدارم آن گونه که هستند، نه آن گونه که می خواهم باشند

یادم باشد که هرگز خود را از دریچه نگاه دیگران ننگرم

که من اگر خود با خویشتن آشتی نکنم هیچ شخصی نمی تواند مرا با خود آشتی دهد

یادم باشد که خودم با خودم مهربان باشم

چرا که شخصی که با خود مهربان نیست نمی تواند با دیگران مهربان باش.


نوروز این رفاقت را نگاهبانی می کند که باور کنیم قلبهامان جای حضور دوستانمان هستند . . .

پیشاپیش نوروز ۱۳۹۰ بر شما مبارک.


وقتی که بچه بودم هر شب دعا می‌کردم که خدا یک دوچرخه به من بده
بعد فهمیدم که این‌طوری فایده نداره !
پس یک دوچرخه دزدیدم و دعا کردم که خدا مرا ببخشد.
دکتر علی شریعتی.


اهورا مزدا ، اين سرزمين را ، اين مرز و بوم را ، از كينه ، از دشمن ، از دروغ ، از خشكسالي حفظ كند.

کوروش کبیر

دستانی که کمک می کنند پاکتر از دستهایی هستند که رو به آسمان دعا

می کنند.

کوروش کبیر

اگر تنهاترين تنها شوم باز خدا هست

 او جانشين همه نداشتنهاست.


زن

زن عشق مي كارد و كينه درو مي كند...

 ديه اش نصف ديه توست و مجازات زنايش با تو برابر...

 مي تواند تنها يك همسر داشته باشد

 و تو مختار به داشتن چهار همسرهستي ....

براي ازدواجش ــ در هر سني ـ اجازه ولي لازم است

 و تو هر زماني بخواهي به لطف قانونگذار ميتواني ازدواج كني ...

 در محبسي به نام بكارت زنداني است و تو ...

 او كتك مي خورد و تو محاكمه نمي شوي ...

 او مي زايد و تو براي فرزندش نام انتخاب مي كني....

او درد مي كشد و تو نگراني كه كودك دختر نباشد ....

 او بي خوابي مي كشد و تو خواب حوريان بهشتي را مي بيني ....

 او مادر مي شود و همه جا مي پرسند نام پدر ...

و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛

 پیر می شود و میمیرد...

و قرن هاست که او؛ عشق می کارد و کینه درو می کند

 چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت،

 زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش؛

 گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد؛

 سینه ای را به یاد می اورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند...

و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد...!

و این رنج است.

بردگی

و ناگهان ديدم در کنار فرعون ها و قارون ها که به بردگيمان

 مي خريدند و به بيگاريمان مي کشيدند، ديگراني نيز به نام

 جانشينان پيامبران سرکشيدند، روحانيان رسمي.

آري اين چنين بود برادر - دکتر علي شريعتي

مردی که فقط می خواست بگوید سیب...

می خواست برود، ولی چیزی او را پایبند کرده بود. ... می خواست بماند، ولی چیزی او را به سوی خود می کشید.

می خواست بنویسد، قلمی نداشت.

می خواست بایستد، چیزی او را وادار به نشستن می کرد.

می خواست بگوید، لبان خشکیده اش نمی گذاشتند.

می خواست بخندد، تبسم در صورتش محو می شد.

می خواست دست بزند و شادی کند، ولی دستانش یاری نمی دادند.

می خواست نفس عمیقی بکشد و تمام اکسیژن های هوا را ببلعد، اما چیزی راه تنفسش را بسته بود.

می خواست آواز سر دهد، نغمه اش به سکوت مبدل شد.

 

می خواست پنجره ی کلبه اش را باز کند و از دیدن زیباییها لذت ببرد ، اما با اینکه پنجره با او فاصله ای نداشت، این کار برایش غیر ممکن بود.

می خواست بی پروا همه چیز را تجربه کند ولی دیگر فرصتی وجود نداشت.

می خواست پرنده ی زندانی در قفس را پرواز دهد ولی ناتوان بود.

می خواست گلی بچیند و به کسی که به او خیره شده بود بدهد، دستش جلو نمی رفت.

می خواست به همه بگوید دوستشان دارد و عاشقشان است، لبش گشوده نمی شد.

می خواست ستاره های آسمان را بشمارد و هنگام عبور شهاب آرزو کند که کاش روزهای رفته بر گردند...

آخر او عکسی در قابی کهنه بود که توان هیچ کاری را نداشت!

می خواست حداقل لبخندی به لب داشته باشد، اما لبانش خشکیده بود.

یادش افتاد: کاش وقتی عکاس گفت "بگو سیب" از دنیا گله نمی کرد، دلش می خواست اگر نمی تواند هیچ کاری بکند فقط بگوید سیب

دوست دارم...

01) انگلیسی : I Love You
02) پارسی : To ra doost daram
03) ایتالیایی : Ti amo
04) آلمانی : Ich liebe Dich
05) ترکی : Seni Seviyurum
06) فرانسوی : Je t’aime
07) یونانی : S’ayapo
08) اسپانیایی : Te quiero
09) هندی : Mai tumase pyre karati hun
10) عربی : Ana Behibak
11) ایرانی : Man doosat daram
12) ژاپنی : Kimi o ai shiteru
13) یوگوسلاویی : Ya te volim
14)کره ای : Nanun tangshinul sarang hamnida
15) روسیه ای : Ya vas liubliu
16) رومانیایی : Te iu besc
17) ویتنامیی : Em ye^ Ha eh bak
18) سوریه ای : Bhebbek
19) سوئیسی : Ch’ha di ga”rn
20)سوئدی : Jag a”Iskar dig
21) آفریقایی : Ek het jou li

شیطان بازنشسته شد...

 امروز ظهر شیطان را دیدم! آن وقت ظهر نشسته بود بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمی داشت!

گفتم:"ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند…"

شیطان گفت:"خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد!"

گفتم: "به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟"

گفت:"من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم. دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند. اینان را به شیطان چه نیاز است؟"

شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت: "آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا رود، و گرنه در برابر آدم به سجده می رفتم و میگفتم که : همانا تو خود پدر منی."

زن و شوهری بیش از 60 سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز: یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد
در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند.در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع و رجوع می کردند پیرمرد جعبه کفش را آورد و نزد همسرش برد
پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید. پس از او خواست تا در جعبه را باز کند .وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و مقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد در این باره از همسرش سوال نمود.
پیرزن گفت:هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم ساکت بمانم و یک عروسک ببافم
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت و سعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟
پیرزن در پاسخ گفت : آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام.

فرشته ای که فراموش کرد...

فرشته تصمیمش را گرفته بود.پیش خدا رفت و گفت:خدایا می خواهم زمین را از نزدیک ببینم.اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه.دلم بی تاب تجربه ای زمینی است.
خداوند درخواست او را پذیرفت.
فرشته گفت:تا باز گردم بال هایم را اینجا می سپارم.این بال ها در زمین چندان به کار من نمی آید.
خدا بال های فرشته را بر روی پشته ای از بال های دیگر گذاشت و گفت:بالهایت را به امانت نگاه می دارم،اما بترس که زمین اسیرت نکند،زیرا که خاک زمین دامن گیر است.
فرشته گفت:باز می گردم،حتما باز می گردم.این قولی است که فرشته ای به خداوند می دهد.
فرشته به زمین امد و از دیدن ان همه فرشته ی بی بال تعجب کرد.او هر که را می دید،به یاد می آورد.زیرا او را قبلا دیده بود.اما نمی فهمید چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بال هایشان به بهشت باز نمی گردند.
روز ها گذشت و با گذشت هر روز،فرشته چیزی را از یاد بردو وروزی رسید که فرشته دیگر چیزی از آن گذشته دور و زیبا به یاد نمی آورد نه بالش را و نه قولش را.
فرشته در زمین ماند .
و فرشته ای که فراموش کرده بود،هرگز به بهشت باز نگشت.

اگر عمر دوباره داشتم...

دان هرالد كاريكاتوريست و طنزنويس آمريكايى در سال 1889 در اينديانا متولد شد و در سال 1966 از جهان رفت. دان هرالد داراى تاليفات زيادى است اما قطعه كوتاهش «اگر عمر دوباره داشتم...» او را در جهان معروف كرد.

بخوانيد:

البته آب ريخته را نتوان به كوزه باز گرداند، اما قانونى هم تدوين نشده كه فكرش را منع كرده باشد .

 

اگر عمر دوباره داشتم مى كوشيدم اشتباهات بيشترى مرتكب شوم. همه چيز را آسان مى گرفتم.

از آنچه در عمر اولم بودم ابله تر مى شدم. فقط شمارى اندك از رويدادهاى جهان را جدى مى گرفتم.

 اهميت كمترى به بهداشت مى دادم. به مسافرت بيشتر مى رفتم.... از كوههاى بيشترى بالا مى رفتم و در رودخانه هاى بيشترى شنا مى كردم. بستنى بيشتر مى خوردم و اسفناج كمتر .

 مشكلات واقعى بيشترى مى داشتم و مشكلات واهى كمترى. آخر، ببينيد، من از آن آدمهايى بوده ام كه بسيار مُحتاطانه و خيلى عاقلانه زندگى كرده ام، ساعت به ساعت، روز به روز.

 اوه، البته من هم لحظاتِ سرخوشى داشته ام. اما اگر عمر دوباره داشتم از اين لحظاتِ خوشى بيشتر مى داشتم. من هرگز جايى بدون يك دَماسنج، يك شيشه داروى قرقره، يك پالتوى بارانى و يك چتر نجات نمى روم. اگر عمر دوباره داشتم، سبك تر سفر مى كردم .

اگر عمر دوباره داشتم، وقتِ بهار زودتر پا برهنه راه مى رفتم و وقتِ خزان ديرتر به اين لذت خاتمه مى دادم .  ديرتر به رختخواب مى رفتم و مى خوابيدم. بيشتر عاشق مى شدم.. به ماهيگيرى بيشتر مى رفتم. پايكوبى و دست افشانى بيشتر مى كردم. سوار چرخ و فلك بيشتر مى شدم. به سيرك بيشتر مى رفتم .

 

در روزگارى كه تقريباً همگان وقت و عمرشان را وقفِ بررسى وخامت اوضاع مى كنند، من بر پا مى شدم و به ستايش سهل و آسان تر گرفتن اوضاع مى پرداختم. زيرا من با ويل دورانت موافقم كه مى گويد

 "شادى از خرد عاقل تر است"

تولد ایدا جوووون

ایدا جونم تولدت مبارککککککککک

ازگفته هاي دكتر شريعتي در مورد موسيقي

ما می بینیم که پیغمبر اسلام در ۲۳ سال رسالتش ،
اسلام و تمام احکام و عقایدش را در همان سال اول مطرح نکرد ؛
به تدریج مطرح کرد : اول مسئله توحید را طرح کرد
و تا ۳ سال هیچ کلمه دیگری بر آن اضافه ننمود :
(( قولوا لا اله الا الله تفلحوا ))
خوب ، نماز چیست ؟ هنوز نمی خوانند !
روزه چیست ؟ هیچ !
حج ؟ اصلا ندارد !
زکات ؟ اصلا !
قید و بندی ، حدودی ، عملی ؟ اصلا
یک چیز فقط فکری است همین است که بتها را
در ذهنشان و اعتقادشان نفی کنیم و به خدا معتقدشان کنیم.
بنابر این کسانی که در ۳ سال اول مسلمان شدند
و به توحید معتقد شدند و مردند ،احتمالا « شرابخوار » بودند ،
« نماز نخوان » ، « روزه نگیر »‌ ، « حج نکن » ، و …. بودند
بعد از اینها در سال هفتم ، هشتم حجاب مطرح می شود ؛
یعنی بعد از هجده ، نوزده ،بیست سال کار روی مردم حجاب را مطرح می کند.
همچنین مسأله شراب مطرح می شود. شراب را چگونه طرح می کند ؟
از همان مکه نمی گوید که
« آهای مردم ، آهای ملت ، آهای عرب ها ،
تا به توحید معتقد می شوید ، باید دیگر تمام کارهایتان راست و ریست باشد »
! نه ! کی ؟ در سال های آخر بعثتش مسأله شراب را مطرح می کند .
محمد (ص) گفت :
((فیهما اثم کبیر و منافع للناس و اثمهما اکبر من نفعهما))
یعنی گناه دارد و نیز برایتان منفعتی دارد ؛
(اینطور نیست که من آدم متعصبی باشم ،
ارزشش را ندانم و نفهمم ؛ نخیر ، قبول هم دارم ، درست ! )اما زیانش بیشتر است .
شنونده در برابر چه کسی قرار می گیرد ؟ یک آدم روشنفکر که شعور دارد ،
تعصب ندارد و شراب را ، به صورت تابویی ،جنی ،
غولی نجس ، و متا فیزیکی و غیبی تلقی نمی کند ؛
اما به خاطر اینکه زیان های اجتماعی و انسانی زیاد دارد ،
در عین حال که منافعش را هم قبول دارد و می شناسد ، نفی اش می کند .
آدم حرف او را گوش می دهد ؛
اما هیچکس حرف آن ملایی را که می گوید ، « موسیقی حرام است » ،
ولی اصلا نه در عمرش موسیقی شنیده
و نه اگر بشنود می فهمد ، گوش نمی دهد !
ای کسی که می گویی « غنا» حرام است ،
اصلا تو می فهمی « غنا » چیست ؟
اصلا تو این را که این موزیک حماسی است
یا ملی است یا علمی است ، تشخیص می دهی ؟!
موسیقی هزار شعبه دارد ، تاریخ دارد ، نقش های گوناگون دارد ،
بنابراین وقتی که تو فتوا می دهی « حرام است » ، هیچکس گوش نمی کند ؛
برای اینکه تو نمی فهمی که چیست

من و منشی ام

صبح كه داشتم بطرف دفترم مي رفتم منشی ام ژانت بهم گفت:
”صبح بخير آقاي رئيس، تولدتون مبارك!“
از حق نميشه گذشت، احساس خوبي بهم دست داد از اينكه يكي تولدم يادش بود.
تقريباً تا ظهر به كارهام مشغول بودم. بعدش ژانت در زد و آمد تو و گفت:” ميدونين، امروز هواي بيرون عاليه؛ از طرف ديگه امروز تولدتون هست، اگر موافق باشين با هم براي ناهار بريم بيرون، فقط من و شما!“

گفتم:
خداي من اين يكي از بهترين چيزهائي بوده كه ميتونستم انتظار داشته باشم باشه بريم
براي ناهار رفتيم بیرون از شرکت. البته نه به جاي هميشه گي، بلكه به يک جاي دنج و خيلي اختصاصي رفتیم. اول از همه دوتا مارتيني سفارش دادیم و از غذائي عالي در فضائي عالي تر واقعاً لذت برديم.
وقتي داشتيم برمي گشتيم، ژانت رو به من كرده و گفت:
”ميدونين، امروز روز خیلی خوبیه، فكر نمي كنين كه اصلاً لازم نباشه برگرديم به اداره؟ مگه نه؟“
در جواب گفتم:
” آره، منم فكر ميكنم همچين هم لازم نباشه برگردیم.“
اونم در جواب گفت:
”پس اگه موافق باشي بد نيست بريم به آپارتمان من.“
وقتي وارد آپارتمانش شديم گفت:
”ميدوني رئيس، اگه اشكالي نداشته باشه من ميرم تو اتاق خوابم... دلم ميخواد تو يه جاي گرم و نرم يه خورده استراحت كنم.“
گفتم:
”خواهش مي كنم“
اون رفت تو اتاق خوابش و بعداز حدود يه پنج شش دقيقه اي برگشت. با يه كيك بزرگ تولد در دستش در حالي كه پشت سرش همسرم، بچه هام و يه عالمه از دوستام هم پشت سرش بودند كه همه با هم داشتند آواز ” تولدت مبارك “ رو مي خوندند.... در حاليكه من اونجا... رو اون كاناپه نشسته بودم... لخت مادرزاد!!! وتمام جمعیت مات و مبهوت در برابر من