"شنیده ام که می آیی"

"شنیده ام که می آیی"

دلم برای تو وقتی بهانه می گیرد

سراغ ِ یک غزل ِ عاشقانه می گیرد

ز رفتن تو به حدٌی دچار آشوب است

که از شکفتن حسٌ ترانه می گیرد

تو نیستی که ببینی دل ِ هوایی ِ من

سراغت را از در و دیوار ِ خانه می گیرد

بیا که باقی ِ این راه ، کوله بارت را

به اشتیاق ، دلم روی شانه می گیرد

مرا ببر به شب ِ ناکجای ِ غم آباد

دل از طلوع در این آشیانه می گیرد

شنیده ام که می آیی و در هوای تو باز
خیال ِ " آتش " مرده زبانه می گیر
د

" خدا کند که بیایی " دعای من شده است

دعا ولی چه کنم ، به شما نمی گیرد

"آتش"


سلام بر همگی

من اومدم یعنی برگشتم

هنوز حالم خوب نیست ولی اومدم که باشما دوستان خوب بشم

؟...؟...؟

اول:سلام

دوم:خیلی ممنون از نظر لطفتون واینکه بنده نوازی میفرماییدوبه من سرمیزنید

سوم:اگه من نتونستم بهتون سر بزنم وعرض ادب کنم ببخشید یه مدتی رفته بودم عراق برای زیارت ومدتی هم نمیتونستم به نت بیام

چهارم:خودمم نمیدونم چم شده ولی حال خوبی ندارم به همین دلیل تا اطلاع ثانوی خداحافظ

پنجم:روی گل همتون رو میبوسم

ششم:اگه کاری داشتید برام ایمیل بفرستید

یاحق

می نیشینم تا قیامت با تو صحبت می کنم

من به بعضی چهره‌ها چون زود عادت می‌کنم

 

پیش‌شان سر بر نمی‌آرم، رعایت می‌کنم

 

هم‌چنان که برگ خشکیده نماند بر درخت

 

مایه‌ی رنج تو باشم رفع زحمت می‌کنم

 

این دهانِ باز و چشم بی‌تحرّک را ببخش

 

آن‌ قدر جذّابیت داری که حیرت می‌کنم

 

کم اگر با دوستانم می‌نشینم جرم توست

 

هر کسی را دوست دارم در تو رؤیت می‌کنم

 

فکر کردی چیست موزون می‌کند شعر مرا؟

 

در قدم برداشتن‌های تو دقت می‌کنم

 

یک سلامم را اگر پاسخ بگویی می‌روم

 

لذتش را با تمام شهر قسمت می‌کنم

 

ترک افیونی شبیه تو اگر چه مشکل است

 

روی دوش دیگران یک روز ترکت می‌کنم

 

توی دنیا هم نشد برزخ که پیدا کردمت

 

می نیشینم تا قیامت با تو صحبت می کنم

 

کاظم بهمنی

آن چه جان کند تنم ، عمر حسابش کردم ...

شب چو در بستم و مست از می نابش کردم

ماه اگر حلقه به در کوفت ... جوابش کردم !


دیدی آن تُرک ختا دشمن جان بود مرا ؟

گر چه عمری به خطا دوست خطابش کردم ...


منزل مردم بیگانه چو شد خانه چشم

آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم


شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع

آتشی در دلش افکندم و آبش کردم


غرق خون بود و نمی مُرد ز حسرت فرهاد

خواندم افسانه شیرین و ... به خوابش کردم


دل که خونابه غم بود و جگرگوشه درد

بر سر آتش جور تو کبابش کردم


زندگی کردن من مُردن تدریجی بود

آن چه جان کند تنم ، عمر حسابش کردم ...

محمد فرخی یزدی

بانو

خاکم ، شما به هم نزنم بانو

پوسیده ام و می شکنم بانو

دست تو را بدان که نمی گیرد

جز پاره پارة کفنم بانو

یک روز سرد و سخت زمستانی

گفتم که : عاشق تو منم بانو

گفتی که : دست از سر من بردار

گفتم چگونه دل بکنم بانو

آن روزها درست ، نمی ارزید

حالا چطور؟ سر به تنم بانو

بیهوده نبش قبر نکن من را

چیزی نمانده از بدنم بانو

رفتم که تا قیامت پروانه

دور خودم کفن بتنم بانو

اعلام عزا  

اینم از معجزه ارباب باوفای ماست   

بالا نرفت آنکه به پای تو پا نشد

آقا نشد هر آنکه برایت گدا نشد

 


مقصود از تکلم طور از تو گفتن است

موسی نشد هر آنکه کلیم شما نشد


روز ازل برای گلوی تو هیچ کس

غیر از خدای عز و جل خونبها نشد


در خلقتش زمین و مکانهای محترم

بسیار آفرید ولی کربلا نشد


گرچه هزار سال برای تو گریه کرده اند

یک گوشه از حقوق لب تو ادا نشد


ما گندم رسیده شهر ری توایم

شکر خدا که نان تو از من جدا نشد


یک گوشه می رویم و فقط گریه می کنیم

حالا که کربلای تو روزی ما نشد


داغ تو اعظم است تحمل نمی شود

در حیرتم چگونه قد نیزه تا نشد

         

علی اکبرلطیفیان   

گاه اگر اعدام در انظار باشد بهتر است

انتهای شک اگر انکار باشد بهتر است

هر خطای فاحشی یک بار باشد بهتر است

 

مهر کس را بی گدار از قلب خود بیرون نکن

قبل هر اخراج اگر اخطار باشد بهتر است

 

هر که می خواهد به دست آرد دلی از سنگ را

در کنار صدق اگر مکار باشد بهتر است

 

بیم خواب آلودگی دارد مسیر مستقیم

راه اگر پرپیچ و ناهموار باشد بهتر است

 

روبروی خانه وقتی هرزه چشمی خانه کرد

جای چشم پنجره دیوار باشد بهتر است

 

بوسه بااکراه شیرین تر از آغوش رضاست

گاه جای اختیار اجبار باشد بهتر است

 

بوسه های مخفیانه غالبا شیرین ترند

پشت پرده دست اگر در کار باشد بهتر است

 

در کنارم در امانی از گزند روزگار

گل میان بازوان خار باشد بهتر است

 

گیسوانت را بپیچ این بار دور گردنم

گاه اگر اعدام در انظار باشد بهتر است

 

تا بگیری پاسخت را خیره در چشمم شدی

گاه پرسش هرقَدَر دشوار باشد بهتر است

 

چشم عاشق چون نداند قدر روز وصل را

دائما در حسرت دیدار باشد بهتر است

 

شکوه های کهنه اما چون لحافی چرکمُرد

بعد از این هم گوشه ی انبار باشد بهتر است

 

قیمت دنیای جاویدان بهای مرگ نیست

زندگی تنها همین یک بار باشد بهتر است

 

اصغر عظیمی مهر

خيال تو

پرواز در هوای خیال تو دینی ست
حرفی بزن که موج صدایت شنیدنی ست

شعر زلال جوشش احساس های من
از موج دلنشین کلام تو چیدنی ست

یک قطره عشق کنج دلم را گرفته است
این قطره هم به شوق نگاهت چکیدنی ست

خم شد شکست پشت دل نازکم ولی
بار غمت عزیزتراز جان کشیدنی ست

من در فضای خلوت تو خیمه میزنم
طعم صدای خلوت پاکت چشیدنی ست

تا اوج راهی ام به تماشای من بیا
بابالهای عشق تو پرواز دیدنی ست

خداکند...

گمان نمي کنم عشقت به من امان بدهد

به روح خسته ي من ، بودن تو جان بدهد


حريف قلب تو من نيستم ، فقط بايد  ـ

زمين بلرزد و قلب تو را تکان بدهد


خدا کند که بلرزد دلت ، خداي بزرگ ـ

به من هرآنچه نداده ست ناگهان بدهد


زمان ديدن تو قفل بر لبم نزند

به حرفهاي دلم فرصت بيان بدهد


براي اينکه تحمل کنم نبودت را

دلي به وسعت درياي بيکران بدهد


اگر که بيشتر از حقم آرزو کردم

بگيرد از من و آن را به ديگران بدهد


اگرچه خسته ام اما هنوز منتظرم

خدا کند که خدا روي خوش نشان بدهد ...

ترس آبرو

کاش آن شبی که چشم تو انداخت رو به من

می گفت راز زلف تو را مو به مو به من


معلوم شد از این همه دوری و بی کسی

خیری نکرده ناز به تو... آرزو به من...!


آن خاطرات تلخ که از من٬ تو را گرفت

حالا رسانده است تو را کو به کو به من


هرکس برای من غزلی از تو گفته است

امشب خودت بیا و خودت را بگو به من...


از ترس آبرو ز تو من دور می شدم!!!

بنگر چه زخمها زده این "آبرو" به من...


آیینه ای؟ که هر چه کنم عکس می شود؟

یا دوختند عشق تو را پشت رو به من؟

تعبیر خواب

مرداب اگر منم، گل نيلوفرم تويي

محراب عشق من! همه ي باورم تويي

 

آبي تر ... از تمامِ غزل بال مي كشم

من مي پرم به خاطره وقتي پرم تويي

 

امشب فقط به ياد تو بيدار مانده ام

آري، مخاطب غزلم! در سرم تويي

 

آنقدر عاشقم به تو، خوابم نمي برد

ها ... در سرم خيال كه مي پرورم تويي

 

تو شعر  مي شوي و خودم شاعرت، گلم!

من خاك مي شوم كه  گلِ دفترم  تويي

 

يادت هنوز وسوسه ام مي كند ... بيا

تعبير خوابِ بوسه ي در بسترم تويي

 

پيوند مي زنم غزلم را به عشق تو

حالا كه نيمِ گم شده ي ديگرم تويي

آه ای نگاهـهای تماشـــا

با « نه» شنیدن از توكه من كم نمی شوم!

مجنون نمـــای مــردم عالم نمی شوم

 

این اوّلیـــن خطای تو ، حوّای سنگدل

پنداشــــتی بدون تو آدم نمـی شوم

 

بعد از تو ای خزانــزده دیگر برای هر

شب بوی تشنه لب شده شبنم نمی شوم

 

دلخور نشو عزیز! از این خُلقِ بی خیال

گفتم كه بی تو پا پی خُلقم نمی شوم.

 

آه ای نگاهـهای تماشـــا  ، خداوكیل !

علّاف چشمهـــای شما هم نمی شوم.

 

بگذار صـادقـانه بگـویـم بدون تو

هركار می كنمنه..نه..آدم نمی شوم

بوی یاس

باسلام خدمت همه دوستان عزیزکه باآمدن ونظراتشون این وبلاگ رومزین میکنن درایام فاطمیه لازم دونستم که باغزلی ازاستادشیخ رضاجعفری درمدح حضرت صدیقه ی طاهره به این وبلاگ رنگ و بوی فاطمی بدم

ضمناازهمه ی شمادراین ایام التماس دعادارم

انشاله درروزی که همه حیرانندماشامل شفاعت حضرتش قراربگیریم

عرضه بداریم که خانم جان:

ای نخل بلند بردباری زهرا

ای اشک غمت همیشه جاری زهرا

روزی که تمام کارها دست شماست

مارابه کسی وا مگذاری زهرا

تنزیل

گفتند وزن و قافیه تعطیل میشود

قحطی استعاره و تمثیل میشود 

قوت گرفت شایعه ، میگفت بعد از این

هر صورتی به آینه تحمیل میشود

حتی خبر رسید که از سردی هوا

گلدسته چند ثانیه قندیل میشود

پرگار تا نود درجه رفت ناگهان

مژده: شعاع دایره تکمیل میشود

یک حوریه به قالب انسان حلول کرد

از این حلول هر چه که تشکیل میشود

در مصرعی خلاصه کنم حرف خویش را:

زهرا به قلب فاطمه تنزیل میشود

از آن شبی که روی زمین کرده ای نزول

هر آیه با شئون تو تحلیل میشود

تو چشمه ی شگفتی و انجیر میدهی

تحریف قطره های تو انجیل میشود

گاهی درخت میشوی و میوه های تو

خامش غذای سفره ی جبریل میشود

تو سیب میشوی و تو را میل میکند

سرخی گونه هاش که تکمیل میشود

تو میشوی خدیجه و او با وجود تو

حس میکند به آمنه تبدیل میشود

وقتی شما شدی نخ تسبیح قطره ها

هم مشرب فرات ، لب نیل میشود

وقتی تو ای الهه ی دریا غضب کنی

ماهی بالدار ، ابابیل میشود

طفل تو مبدا همه ی اتفاقها ست

هر سال با حسین تو تحویل میشود

این شعر را ببخش اگر " تو " زیاد داشت

خانم ، غزل ، بدون "تو " تعطیل میشود

 استاد شیخ رضا جعفری

 

لذت دیدنت

گل داده است  لذت  هر بار دیدنت

دستش  شکسته باد به هنگام چیدنت


باید  ببینمت که دلم تازه تر شود

فرق  است بین دیدن  تو  تا شنیدنت


خیلی  شبیه  قصه خورشید  وابرهاست

این طرز  خم  به  حضرت ابرو  کشیدنت


اصلا گلایه  از تو ندارم  نسیم  ناب

هر سو که هست  سمت  عزیز  وزیدنت


جزء مرام سبز و لطیف  پرنده هاست

از شا خه ای به شاخه  دیگر  پریدنت


زیبا  گرا نبهای پر از ناز ،  بی گمان

عمرم  نمی  رسد به  ازاء خریدنت

 

این  انتخاب  هرچه شود  حاصلش  یکیست

یا مردن به پای شما ، یا ندید نت ....!!

اصلا غزلم ضعیف و داغون... به جهنم!

وقتی که نباشی همه عالم به جهنم!

این عشق اگر زیاد اگر کم، به جهنم!

 

من وصله ی ناجور توام... لکه ی ننگم!

تو فکر خودت باش، و من هم به جهنم...

 

من سیب لب تو را چشیدم که بگویند

حوا به بهشت رفت و آدم به جهنم!

 

تو باغ انار سرخ و من مٌرده کویرم

"بیروت" تو آباد باد! "بم" به جهنم

 

بانو تو اگر جهنمی هم بشوی...من

ولله به عشق تو می آیم به جهنم...

دلیل دل شکستن

سنگینی حضور تو خم کرد قامتم
مشغول چشمهای تو یعنی عبادتم


از پشت این سکوت نفسگیر سالهاست
در چشمهات خیمه زدن گشته عادتم


تنها به این دلیل دلم را شکسته ام
تا با خبر شوی و بیایی عیادتم


از این همه شمارش معکوس لحظه ها
خسته شده ست عقربه ی گیج ساعتم


میخواهی از حصار نگاهت رها شوم
آخر برای چه؟نکند بی لیاقتم؟


ای بغض دست و پنجه نکن نرم با دلم
بگذار قطره قطره شود خیس صورتم

غـــم چشــم تو

ابــر وقتـي از غـــم چشــم تو غـافل مي شود

جـــاي باران ميــوه اش زهـر هـلاهل مي شود


سر بچــــرخان،از تنـت بيرون بيا،لخـتي برقص

در هــواي چيــــدنت دستان من دل مي شود


سر بچـــرخان ،از هوا سـرشار شو،قدري بخند

ديــن من با خنــده ي گرم تو كــامـــل مي شود


هـر طرف رو مي كنم ، محرابي از ابروي توست

رو بگــردانــي ، نمــــاز خلـق  بـاطـل مي شـود


مي تـواني تـب كني بغـض زميــــن را بشـكني

بي نگــــاهــت، آب اقيـــانوس ها  گل مي شود


چشـم هايم را بگير و چشــــــم هايت را مگير

اي كه بي چشم تو كار عشق مشكل مي شود


وقتی نباشی

وقتی نباشی مهم نیست ، باران ببارد … نبارد
من زنده باشم … نباشم … فرقی که دیگر ندارد


وقتی نباشی چه حرفی؟اصلا چه شعری؟چه عشقی؟
وقتی که هرلحظه بی تو ،داغی به دل می گذارد


وقتی تو بر لب نداری نام ِمن ِشاعرت را
بهتر کسی نام من را دیگر به خاطر نیارد


در لحظه ی جان سپردن بهتر که دیگر نباشد
چشمان خیسی که من را دست خدا می سپارد


نه کوزه…نه نی لبک، نه! در خاک سرد مزارم
ای کاش دستان گرمت یک شاخه مریم بکارد


این شاعرِ قرن حاضر، این بیت را حافظانه
رندانه بر لوح  شعرش، طرح تو را می نگارد


دیگربه آخر رسیده این نامه و شاعر تو

ازراه دور و به گرمی دست تو را می فشارد

رویا باقری

حی علی العزا


 
از عرش، از میان حسینیه خدا

آمد صدای ناله «حی علی العزاء»


 
جمع ملائکه همه گریان شدند و بعد

گفتند تسلیت همه بر ساحت خدا


 
جبریل بال خدمت خود را گشود و گفت:

«یا رب اجازه هست، شوم فرش این عزا»


 
آدم زجنت آمد و ناله کنان نشست

در بزم استجابت بی قید هر دعا


 
او که هزار بار به گریه نشسته بود

یک یا حسین گفت و همان لحظه شد به پا


 
آری تمام رحمت خود را خدا گرفت

گسترد بر مُحرم و این اشک و گریه ها


 
آنگاه گفت روضه بخوان «ایها الرسول»

جانم فدای تشنه لب دشت کربلا


 
روضه تمام گشت ولی مادری هنوز

آید صدای گریه اش از بین روضه ها


*  رحمان نوازنی


من چرا رسوا شوم یک شهر مشتاق تواند


اینکه دلتنگ توام اقرار می خواهد مگر؟

اینکه از من دلخوری انکار می خواهد مگر؟


وقت دل کندن به فکر باز پیوستن مباش

دل بریدن وعده دیدار می خواهد مگر؟


عقل اگر غیرت کند یک بار عاشق می شویم

اشتباه ناگهان تکرار می خواهد مگر؟


من چرا رسوا شوم یک شهر مشتاق تواند

لشکر عشاق پرچم دار می خواهد مگر؟


با زبان بی زبانی بارها گفتی برو

من که دارم می روم ؛ اصرار می خواهد مگر؟


روح سرگردان من هر جا بخواهد می رود

خانه دیوانگان دیوار می خواهد مگر؟

مهدی مظاهری

سوگند

به خداحافظی تلخ تو سوگند ، نشد

که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد

 

لب تو میوه ی ممنوع ، ولی لبهایم

هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند ، نشد

 

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر

هیچ کس ، هیچ کسی هم به تو مانند نشد

 

هر کسی در دل من جای خودش را دارد

جانشین تو در این سینه خداوند نشد

 

خواستند از تو بگویند شبی شاعر ها

عاقبت با قلم شرم نوشتند :" نشـــد !"

 

از : فاضل نظری

از دفتر((خاکستر آینه))

اگر به شوق تو این اشتیاق شکل گرفت
چه شد، چگونه، چرا این فراق شکل گرفت؟!


اگر تمام شدن سرنوشت یک ماه است
چرا به جای طلوع این محاق شکل گرفت

دل از نگاه تو لرزید، عشق پیدا شد
شهید چشم تو شد، درد و داغ شکل گرفت

از آن زمان که جهان را خدا پدید آورد
چقدر حادثه در این رواق شکل گرفت

چقدر حادثه رخ داد تا رخ تو شکفت
و این قشنگ ترین اتفاق شکل گرفت

نسیم زلف تو بر شوره زار خاک گذشت
که طرح سبزترین کوچه باغ شکل گرفت...

دوباره حس عجیبی شبیه دلتنگی...
دوباره عطر تو در این اتاق شکل گرفت

استخاره میگیرم

براي داشتنت استخاره مي گيرم

اگر كه خوب نيايد دوباره مي گيرم

سراغ ماه رخت را در اين شب ابري

از آشناي قديمت ستاره مي گيرم

تو بي كرانه اي و من چو برگ بر بركه

تو موج مي شوي و من كناره مي گيرم

نشد كه دنگ به دنگ دل تورا بخرم

ولي دو دنگ دلت را اجاره مي گيرم

شب است و بركه ي افكار من مه آلود است

تو را ز ماه غزل استعاره مي گيرم

تو رفته اي و به قرآن پاره پاره هنوز

براي داشتنت استخاره مي گيرم...

حسین ز

امام زمان(عج)

ولادت اعلی حضرت حجت ابن الحسن(عج) بر همه شیعیان مبارک

تقدیم به ساحت مقدس حضرت دوست

بیا که آینه ی روزگار ، زنگاری است
بیا که زخم زبان های دوستان کاری است

به انتظار نشستن در این زمانه ی یاس
برای منتظران چاره نیست ناچاری است

به ما مخند اگر شعرهای ساده ی ما
قبول طبع شما نیست کوچه بازاری است

چه قاب ها و چه تندیس های زرینی
گرفته ایم به نامت که کنج انباری است !

نیامدی که کپرهای ما کلنگی بود
کنون بیا که بناهایمان طلاکاری است

به این خوشیم که یک شب به نامتان شادیم
تمام سال اگر کارمان عزاداری است

نه این که جمعه فقط صبح زود بیدارند
که کار منتظرانت همیشه بیداری است

به قول خواجه ی ما در هوای طره ی تو
" چه جای دم زدن نافه های تاتاری است "
سعید بیابانکی

خاطره ها را...

اگر چه رفتي و من بي تو سخت در ماندم

كنار جـــاده با بار بغــــــــض ها مانـــــدم

اگر چه هيچ وقت نديدي پس از جداييمان

چه سان براي تو از دور دست افشاندم

اگر چه هيچ وقت نفهميدي از براي تو٬ من

كنار عكس ترك خورده ات غزل خواندم

اگر چه باورم اين بود بر نخواهي گشت

كنار پنجـــره تا صبح چشـــم گردانم

براي آنكه نگريي ميان گريه ي خويش

لبان بي رمقــم را به زور خنداندم

ولي كنون كه تو مي خواهيم دگر دير است

كنون كه چهره ي شب را به روز چرخاندم

نيا! كه خاطره ها را كنار شومينه

شبي كه طاقتم از حد گذشت سوزاندم...

حسین ز

مرخصی

با سلام

دوستان اگه خوبی بدی دیدی حلال کنید

من عازم سفر حج هستم و حتما دعا گوی همه ی شما خواهم بود

اگه اومدید و من نتونستم خدمت برسم ببخشید

در پناه حق

دردپنجره

درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند

 
معنی کور شدن را گره ها می فهمند

 

سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین


قصه تلخ مرا سُرسُره ها می فهمند

 

یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن


چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند

 

آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا


مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند

 

نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا


قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند

 

از : کاظم بهمنی

مهمان

باسلام خدمت همه ي دوستان و عزيزاني كه قدم رنجه ميكنن و اين وبلاگو قابل ميدونن و تشريف ميارن

توي اين پست يه مهمون داريم خانم فاطمه عزيزيان عظيم افتخار دادن و دوتا از شعرهاي زيباشونو مهمون ما كردن

ترسم از...

ترسم از روزي است كه مرا رد كني

بي وفايي پيش گيري بادل من بد كني

دوري از تو مرا در قلب تو طرد كند

آتش عشق مرا در قلب تو سرد كند

ترسم از روزي است كه ديگر تو از دستم روي

آهوي عشقم را دربيشه زار ديگري رها كني

ترسم از روزي است كه ديگر مرا نشناسيم

من زدست اين همه دلواپسي ها عاصيم

گاه گويم اي دل ديوانه ي معشوق من

بارسنگيني نهاد عشقش به روي دوش من

گاه گويم كه ديگر هجران ندارد انتها

ميل يارم نيست دگر در نزد ما

گاه خندم اي دريغ اينها چه فكر باطل است

روز وصل آيد نهايت گرچه سرعت كاهل است

بازاما درتب دوري تو چون شمع ميسورد دلم

من گنه كردم كزيار بي وفايي غافلم

.................................................................

قلب قرباني

گاه گويم با تضرع اي دل نالان من

گو چه سازي با غم پنهان من

عقل را راندي و خود سلطان جانانم شدي

دربوستان جان سرو خرامانم شدي

ليلا رخي ديدي و خود را باختي

از دل مغرور من درويش عشقي ساختي

قلب اما خسته وزار و ملول

پيدا نمود در چهره اش شيدا و شور

قلب گفت عاشق شدم اي بي خبر

تو زقلب خسته ي خود درگذر

تو چه داني كه دلت رسواي شيدايي شده

عاشق چشمان مست و قد رعنايي شده

تو چه داني يار من با قلب نالانت چه كرد

با ستم هايش دگر چرخ فلك را خسته كرد

گاه جانم را ميان شعله ي خشمش بسوخت

با زجان خود را به يك عشوه زسوي او فروخت

عاقبت فهميد بي او چون گلي پژمرده ام

من زجان عشق او مي مستي خورده ام

رفت روي قلب من پايش نهاد

هستي و جان و اميد برد باد

قلب تو اينك چو يك مرداب خونين گشته است

مژگان قلب تو بر هم فرو افتاده است

قلب تو قرباني عشقي غريب و ساده است

 

 

خبر

خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد

نخواست او به منِ خسته بی‌گمان برسد

 

شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت

کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد؟

 

چه می‌کنی اگر او را که خواستی یک عمر

به راحتی کسی از راه ناگهان برسد ...

 

رها کنی، برود، از دلت جدا باشد

به آنکه دوست‌ترش داشته ... به آن برسد

 

رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند

خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد

 

گلایه‌ای نکنی بغض خویش را بخوری

که هق هق تو مبادا به گوششان برسد

 

خدا کند که ... نه! نفرین نمی‌کنم که مباد

به او که عاشق او بوده‌ام زیان برسد

 

خدا کند فقط این عشق از سرم برود

خدا کند که فقط زود آن زمان برسد

 

از : زنده یاد نجمه زارع