ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
آهی کشید غمزده پیری سپید موی
افکند صبحگاه در آیینه چون نگاه
در لابهلای موی چو کافور خویش دید
یک تار مو سیاه
در دیدگان مضطربش اشک حلقه زد
در خاطرات تیره و تاریک خود دوید
سی سال پیش نیز در آیینه دیده بود
یک تار مو سپید
در هم شکست چهرهی محنت کشیدهاش
دستی به موی خویش فرو برد و گفت: "وای! "
اشکی به روی آینه افتاد و ناگهان
بگریست های های
دریای خاطرات زمان گذشته بود
هر قطرهای که بر رخ آیینه میچکید
در کام موج ضجهی مرگ غریق را
از دور میشنید
طوفان فرونشست ولی دیدگان پیر
میرفت باز در دل دریای جستجو
در آب های تیرهی اعماق خفته بود
یک مشت آرزو
فریدون مشیری
زیبا بود ...
شعر قشنگی بود