خر صورتی

اگر چیزی را که لازم نداری بخری ٬به زودی آنچه را که لازم داری می فروشی*بیا لبخند بزنیم بدون انتظار هیچ پاسخی از دنیا*

خر صورتی

اگر چیزی را که لازم نداری بخری ٬به زودی آنچه را که لازم داری می فروشی*بیا لبخند بزنیم بدون انتظار هیچ پاسخی از دنیا*

می گن مردا جنبه ندارن یعنی این

 مردی کت و شلواری با کرواتی زیبا ٬ قصد طلاق دادن زنش رو داشت. 
 دوستش علت را جویا شد و مرد پاسخ داد: این زن از روز اول همیشه می خواست منو عوض کنه!  
 منو وادار کرد سیگار و مشروب رو  ترک کنم ...طرز لباس پوشیدنم رو عوض کرد٬ و کاری کرد تا دیگه قمار بازی نکنم ٬ و همچنین در سهام سرمایه گذاری کنم و حتی منو عادت داده که به موسیقی کلاسیک گوش کنم و لذت ببرم و الان هر آخر هفته با دوستانم که همه آدم های سرشناسی هستند میرم بازی گلف! 
 
 دوستش با تعجب گفت: ولی اینایی که میگی که چیز بدی نیست!!!! مرد گفت: خب این رو می دونم! ولی حالا حس می کنم که دیگه این زن در شان من نیست! 
 
¤~¤~¤~¤~¤~¤~¤~¤~¤~¤~¤~¤~¤~¤~¤~¤~¤~¤~¤~¤~¤~¤~¤~¤~¤ 
 
وااااای خدا! 
امروز بچه های سوممون جشن ۲۲ بهمن رو برگزار کردن! 
 
سوم انسانیا یه نمایش ضحاک دادن که فوق العاده محشر بود 
(نظر بیشتریا این بود که حتی از نمایش آرش که سوم انسانیای سال پیش اجرا کردنم خیلی محشر تر بود)  
بعدشم دوباره انسانیا یه نمایش طنز لیلی و مجنون بازی کردن که فوق العاده بود! 
و بعدشم... 
یه پشت صحنه از نمایشاشون ساخته بودن که برامون گذاشتن! 
آخرش همشون گریه می کردن! 
یکی از بچه هاشون اومد پشت میکروفون و گفت: 
امیدوارم که این آخرین برنامه ای رو که با ما بودین رو بهتون خوش گذشته باشه! 
اینو که گفت دیگه نتونست خودشو نگه داره و رفت! 
ولی واقعا کارشون محشر بود! 
انگار تو مدرسمون رسم شده که سوم انسانیا یه نمایش محشر اجرا کنن! 
ما هرچی فک کردیم آخرش نفهمیدیم که سال دیگه چیکار کنیم که از اینا سر تر باشه! 
آخه آخرشم شیر نسکافه و  شیرینی دادن که دیگه آخرش بود! 
 

من چنانستم که بنشستم...

من چنانستم ٬ که بنشستم 

و دیدستم ٬ که در دور دستان 

 می روی به همراه یک اسب سیاه بادپا 

و می تازی و می روی از پیش این دو چشم اشک بارم 

 

من چنانستم که بنشستم 

و دیدستم که در راه دراز و بی چراغی 

میدوی تو هم چنان بادی  

هم چنان تیری که گشته است رها از چله ی کمانی بی پهنا 

و میرسی در انتها  

به باغ سبز و روشن و پر نور و  آوایی 

که می خواند بر سر هر شاخه از هر درخت آن ٬ ساری 

 و می یابی در آخر تو آن شوق را 

همانی را که باید در انتها بر سر بالین من آری 

آری ٬آری ٬ حال باید بیایی بر سر بالین من بیمار دیوانه 

که گشته است احوال من  از دست این روزگار نامردانه ٬ دیوانه  

 

و باید بیایی تا کنی من را مداوا 

 با همین یک قطره شوقی که پیدا کرده ای  

ای عاشق دیوانه ٬ 

مداوایم بکن تا زنده بمانم من فقط از شوق دیدار حضور تو 

و آیم با تو مانند تیری که گشته است رها از چله ی کمانی بی پهنا  

به آن باغ سبز و روشن و پر نور و  آوا   

  

 

                                                                                        سعیده 

~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~  

این شعرو باید کشیده و تند بخونین تا وزنش در بیاد! 

اولین شعرمه! 

همین الآن گفتم و نوشتم! 

 

امروز بعد از چند سال رفتیم نماز جمعه!  

کلی خندیدیم و حرف زدیم!  

 

نمی دونم چرا اینقدر دلم می خواست یه آشنا رو اونجا ببینم 

٬ اما انگار همه غریبه بودن!

خر- سگ - میمون - انسان!

خدا خر را آفرید و به او گفت: تو بار خواهی برد، از زمانی که تابش آفتاب آغاز می شود تا زمانی که تاریکی شب سر می رسد. و همواره برپشت تو باری سنگین خواهد بود. و تو علف خواهی خورد و از عقل بی بهره خواهی بود
و پنجاه سال عمر خواهی
کرد و تو یک خر خواهی بود.
خر به خداوند پاسخ  داد:
 خداوندا! من می خواهم خر باشم،اما پنجاه سال برای خری همچون من
عمری طولانی است. پس کاری کن فقط بیست سال زندگی کنم و خداوند آرزوی خر
را برآورده کرد

ادامه در پیوست

ادامه مطلب ...

گفتمش

گفتمش چگونه سر کردی این شب ها را  
 
زهرخندی زد و گفت :با تنهایی  
 
                                   سعیده
 ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ 
زیاد به دل نگیرین! 
به قول لعبت الملوک: چشمم یهو جوشید

افسانه ی خارپشت ها

در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند
خارپشتها وخامت اوضاع رادریافتند تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند 

و بدینترتیب همدیگررا حفظ کنند.ولی خارهایشان یکدیگررادر کنار هم زخمی میکرد. مخصوصا که وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند.بخاطر هیمن مطلب تصمیم گرفتند ازکنارهم دور شوند.و بهمین دلیل از سرما یخ زده میمردند 

ازاینرو مجبور بودند برگزینند.یاخارهای دوستان را تحمل کنند و یانسلشان از روی زمین  بر کنده شود.

دریافتند که باز گردند و گردهم آیند. آموختند که با زخم های کوچکی که همزیستی با کسی بسیار نزدیک بوجود می آورد زندگی کنند چون گرمای وجود دیگری مهمتراست
و این چنین توانستند زنده بمانند 
درس اخلاقی تاریخ

بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم می آورد بلکه

آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنارآید و محاسن آنانرا تحسین نماید

چگونه یک زن را خوشحال کنیم؟چگونه یک مرد را خوشحال کنیم؟

 

برای خوشحال کردن یک زن...
یک مرد فقط نیاز دارد که این موارد باشد :

یک دوست
یک همدم
یک عاشق

یک برادر
یک پدر
یک استاد
یک سرآشپز
یک الکتریسین
یک نجار
یک لوله کش
یک مکانیک

ادامه مطلب ...

هم چون مرغ

اگر همچون مرغ بر روی مشکلات خود بنشینید  

از کار خود نتیجه خواهید گرفت!