ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
درد کوه را آب می کند. فارسی
٪×٪×٪×٪×٪×٪×٪×٪×٪×٪×٪×٪×٪
دانا و فهمیده باش ولی خود را نادان نشان بده. ارمنی
٪×٪×٪×٪×٪×٪×٪×٪×٪×٪×٪×٪×٪
دو چیز مو را سفید می کند؛اول زن است و دوم غم. سوئدی
اسم کتاب:دستور زبان عشق
شاعر:مرحوم قیصر امین پور
انتشارات مروارید
قیمت:۱۷۰۰ تومان
تعداد صفحه:۱۰۴
متن:
شکار
مرد ماهیگیر
طعمه هایش را به دریا ریخت
شادمان برگشت
در میان تور خالی
مرگ
تنها
دست و پا می زد.
)()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()(
ببخشید اگه عکساش بی کیفیته هرکاری کردم بزرگترشو باز نکرد!
اسم کتاب:به قول پرستو
شاعر:قیصر امین پور
نشر:افق
تعداد صفحه:۶۴
قیمت :۱۸۰۰ تومان
شعری از کتاب:
(راز زندگی)
غنچه با دل گرفته گفت:
زندگی
لب ز خنده بستن است
گوشه ای درون خود نشستن است
گل به خنده گفت:
زندگی شکفتن است
با زبان سبز٬راز گفتن است.
گفت و گوی غنچه و گل از درون باغچه
باز هم به گوش می رسد...
تو چه فکر می کنی؟
راستی کدام یک درست گفته اند؟
من که فکر می کنم
گل به راز زندگی اشاره کرده است
هر چه باشد او گل است
گل یکی دو پیرهن
بیش تر ز غنچه پاره کرده است!
¤ بهترین سواران به بدترین صورت زمین می خورند. چینی
*¤*¤*¤*¤*¤*¤*¤*¤*¤*¤*¤*¤*¤*¤*¤*
¤ بر حذر بودن از یک نیزه عریان آسان است ولی احتراز از یک شمشیر پنهان٬دشوار. چینی
*¤*¤*¤*¤*¤*¤*¤*¤*¤*¤*¤*¤*¤*¤*¤*
¤ گربه ای که دستکش در دست دارد نمی تواند موش بگیرد. جزائر انگلیس
مکن خورشید را مهمان مهتاب
که با هم درنسازد آتش و آب
بیدل دهلوی
اسم کتاب:مهمان مهتاب
نویسنده:فرهاد حسن زاده
نشر:افق
تعداد صفحه:۴۱۴
قیمت:۶۰۰۰ تومان
موضوع:درباره دوبرادر دوقلو است که زمان جنگ مجبور میشن از هم جدا بشن و ...
متن کتاب:
هرچه کرد نتوانست شیشه مینیبوس را بدهد عقب. هوا گرم و خفه بود. سرش را برد نزدیک زحل، که خودش را باد میزد. بادبزنی که یادگار فاضل بود، از چوبهای بستنی. به چهرهی درهم زحل نگاه کرد که حالت قهر به خود گرفته بود. زحل بینگاه به او گفت: «چهجور جاییه، کامی؟»
کامل هم نگاهش نکرد: «کجا چهجور جاییه؟»
«ویش! همین خراب شدهای که داریم میریم. شهرک آبشار.»
«تو ائیقدر تلخی که با یه بشکه عسل هم نمیشه خوردت. اخلاقته خوب کن تا بگم.»
زحل رویش را برگرداند: « برو بمیر! میخوام صد سال سیاه نگی.»
عمه زبیده و عزیز صندلی جلو بودند. عزیز خیابان و ماشینهایش را نگاه میکرد. عمه زبیده برگشت و نگاهشان کرد. خال سبز بین دو ابرویش از رنگ و رو افتاده بود: «شما دو تا چهتونه؟»
«هیچ.»
صدایش بلند شده بود.
قدمخیر از پشت سرشان گفت: «سر به سرش نذار، کامل! آدم باش!»
«کاریش ندارم. دلش از جای دیگه پره، عقدشه سرِ مو خالی میکنه.»
دلش نمیآمد اذیتش کند. سر تهران رفتن با رحمان حرفش شده بود. فکر کرد حق دارد با خودش و با زمین و زمان قهر باشد. خودش که پاک ناامید شده بود. سرش را برد جلو: «ناراحت نباش! حالا میریم میبینی. یه جاییه قیامت و مصیبت. یه طرفش کوهه. یه طرفش باغ و کوچه باغ. پر از ساختمون چهار طبقة سیمانی. هفت تاش مثل مو کامل و خوشگله. بقیهش هم نصفه کارهن. توی کاملها و خوشگلهاش آدم حسابیها زندگی میکنن، مثل امیرعلی. تو نصفه کارههاش هم ما باید کَپة مرگمونه بذاریم. بیچک و چونه.»
*¤*¤*¤*¤*¤*¤*¤*¤*¤*¤*¤*¤*¤*¤*¤*
امروز دختر عمه ام یه دختر کوچولوی خوشگل به دنیا آورد.اسمشم گذاشت بهار.!
هفته ی پیشم زن پسر عموم یه پسر به دنیا آورد .اسمشو گذاشتن :شهاب!