خر صورتی

اگر چیزی را که لازم نداری بخری ٬به زودی آنچه را که لازم داری می فروشی*بیا لبخند بزنیم بدون انتظار هیچ پاسخی از دنیا*

خر صورتی

اگر چیزی را که لازم نداری بخری ٬به زودی آنچه را که لازم داری می فروشی*بیا لبخند بزنیم بدون انتظار هیچ پاسخی از دنیا*

خر- سگ - میمون - انسان!

خدا خر را آفرید و به او گفت: تو بار خواهی برد، از زمانی که تابش آفتاب آغاز می شود تا زمانی که تاریکی شب سر می رسد. و همواره برپشت تو باری سنگین خواهد بود. و تو علف خواهی خورد و از عقل بی بهره خواهی بود
و پنجاه سال عمر خواهی
کرد و تو یک خر خواهی بود.
خر به خداوند پاسخ  داد:
 خداوندا! من می خواهم خر باشم،اما پنجاه سال برای خری همچون من
عمری طولانی است. پس کاری کن فقط بیست سال زندگی کنم و خداوند آرزوی خر
را برآورده کرد

ادامه در پیوست

ادامه مطلب ...

گفتمش

گفتمش چگونه سر کردی این شب ها را  
 
زهرخندی زد و گفت :با تنهایی  
 
                                   سعیده
 ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ 
زیاد به دل نگیرین! 
به قول لعبت الملوک: چشمم یهو جوشید

افسانه ی خارپشت ها

در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند
خارپشتها وخامت اوضاع رادریافتند تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند 

و بدینترتیب همدیگررا حفظ کنند.ولی خارهایشان یکدیگررادر کنار هم زخمی میکرد. مخصوصا که وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند.بخاطر هیمن مطلب تصمیم گرفتند ازکنارهم دور شوند.و بهمین دلیل از سرما یخ زده میمردند 

ازاینرو مجبور بودند برگزینند.یاخارهای دوستان را تحمل کنند و یانسلشان از روی زمین  بر کنده شود.

دریافتند که باز گردند و گردهم آیند. آموختند که با زخم های کوچکی که همزیستی با کسی بسیار نزدیک بوجود می آورد زندگی کنند چون گرمای وجود دیگری مهمتراست
و این چنین توانستند زنده بمانند 
درس اخلاقی تاریخ

بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم می آورد بلکه

آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنارآید و محاسن آنانرا تحسین نماید

چگونه یک زن را خوشحال کنیم؟چگونه یک مرد را خوشحال کنیم؟

 

برای خوشحال کردن یک زن...
یک مرد فقط نیاز دارد که این موارد باشد :

یک دوست
یک همدم
یک عاشق

یک برادر
یک پدر
یک استاد
یک سرآشپز
یک الکتریسین
یک نجار
یک لوله کش
یک مکانیک

ادامه مطلب ...

هم چون مرغ

اگر همچون مرغ بر روی مشکلات خود بنشینید  

از کار خود نتیجه خواهید گرفت!

فرق ازدواج و عشق...

یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت بود، و با ارزش، وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده، من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم،
چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی ؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت،
همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش،
به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن وسعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم.
در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت ازدواج و عشق مثل اون کتاب و روزنامه می مونه
ازدواج اطمینان برات درست می کنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر می کنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه می تونم شام دعوتش کنم اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی این کارو می کنم حتی اگر هرچقدراون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تونیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکرمی کنی که خوب این که تعهدی نداره، می تونه به راحتی دل بکنه و بره، مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری می کنی و همیشه ولع داری که تا جایی که ممکنه ازش لذت ببری، شاید فردا دیگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه...
و این تفاوت عشق است با ازدواج

الان قشنگی مثلا؟؟؟

بالاخره یه روز بیست میگیری  

 لباسای شیک میگیری  

 باباتو میکنی کچل  

 تا دماغتو کنی عمل  

 با موبایلت زنگ میزنی  

 عینک رنگ رنگ میزنی  

 این دل و اون دل میزنی  

 تا به موهات ژل بزنی  

 جنس لباست تریکو  

 موزیک الکس و انریکو  

 جورابای فسقلکی  

 روسری های الکی  

 خوشی با این تیپ خفن  

 الان قشنگی مثلا؟   

 

خط ها+ مادر بزرگ!

خطی کشید روی تمام سوال ها 

تعریف ها ٬ معادله ها٬ احتمال ها 

 

خطی کشید روی تساوی عقل و عشق 

خطی دگر به قاعده ها و مثال ها 

 

خطی دگر کشید به قانون خویشتن 

قانون لحظه ها و زمان ها و سال ها  

 

از خود کشید دست و به خود نیز خط کشید 

خطی به روی دفتر خط ها و خال ها 

 

خط ها به هم رسیدند و به یک جمله ختم شد 

با عشق ممکن است تمام محال ها 

 

گریه های امپراتور -  فاضل نظری          

ادامه مطلب ...

آفتاب در حجاب

کتاب آفتاب در حجاب رو تازه خریدم! 

هنوز کامل نخوندمش ! اما واقعا کتاب قشنگیه!  

در واقع داستان کربلاست منتها  بیشترش از ذهن حضرت زینبه! 

  

 

نویسنده: سید مهدی شجاعی 

نشر: نیستان 

قسمتی از کتاب:  

(این قسمت راجب فرستادن عون و محمد ٬ دو پسر حضرت زینب به میدان جنگه)  

.... دونوجوانی که اکنون به سوی تو پیش می آیند ٬ثمره‌ی همین ازدواجند. 

گرچه از مقام حسین می آیند ٬ اما مایوس و خسته و دلشکسته اند. 

هر دو یلی شده اند برای خودشان. 

به شاخه های شمشاد می مانند . هیچگاه به دید فروشنده٬ اینسان به آن ها نگاه نکرده بودی.چه بزرگ شده اند ٬ چه قد کشیده اند٬ چه به کمال رسیده اند.جان می دهند برای قربانی کردن پیش پای حسین ٬ برای باز پس دادن به خدا ٬ برای عرضه در بازار عشق. 

علت خستگی و دلشکستگیشان را می دانی. حسین به آن ها رخصت میدان رفتن نداده است . 

از صبح٬ بی تاب و قرار بوده اند و مکرر پاخ منفی شنیده اند. 

پیش از علی اکبر ٬ بار سفر بسته اند اما امام پروانه‌ی پرواز را به علی اکبر داده است و این آنها را بی تاب تر کرده است. 

علت بی تابیشان را می دانی اما آب در دلت تکان نمی خورد. می دانی که قرار نیست اینها دنیای پس از حسین را ببینند . و ترتیب و توالی رفتن هم مثل همه‌ی ظرائف دیگر ٬ پیش از این در لوح محفوظ رقم خورده است.  

لوحی که پیش چشم توست. 

و اصلا اگر بنا بر فدیه کردن نبود ٬ غرض از زادن چه بود؟ 

اینهمه سال ٬ پای دو گل نشسته ای تا به محبوبت هدیه اش کنی. همه‌ی آن رنج ها برای امروز سپری شده است و حالا مگر می شود که نشود....

 

گل های قالی...

حتی اگرهمه ی ابرهاهم ببارند 

گل های قالی هرگز نخواهندرویید 

 این قانون زیرپاماندن است...