خر صورتی

اگر چیزی را که لازم نداری بخری ٬به زودی آنچه را که لازم داری می فروشی*بیا لبخند بزنیم بدون انتظار هیچ پاسخی از دنیا*

خر صورتی

اگر چیزی را که لازم نداری بخری ٬به زودی آنچه را که لازم داری می فروشی*بیا لبخند بزنیم بدون انتظار هیچ پاسخی از دنیا*

شعر از در امتداد حسرت+ معرفی در امتداد حسرت

شب سردی است و من افسرده 

 

راه دوری است و پایی خسته 

 

تیرگی هست و چراغی مرده 

 

می کنم تنها از جاده عبور 

 

دور ماندند ز من آدم ها 

 

سایه ای از سر دیوار گذشت 

 

غمی افزود مرا بر غم ها 

 

فکر تاریکی و این ویرانی 

 

بی خبر آمد تا با دل من 

 

قصه ها ساز کند پنهانی 

 

نیست رنگی که بگوید با من 

 

اندکی صبر ٬ سحر نزدیک است 

 

هر دم این بانگ بر آرم از دل: 

 

وای این شب چقدر تاریک است 

 

========================================= 

 

نام کتاب: در امتداد حسرت 

 

نویسنده: طیبه امیر جهادی 

 

نشر :علی 

 

تعداد صفحه :۶۸۰ 

 

قیمت : ۱۲۰۰۰ تومان  

 

در امتداد حسرت (خیلی قشنگه خیلی هم جدید و به روز ماله سال 88 ) 

 

فقط می تونم از هرکی که اینو با غزالو خونده بپرسین میگه بی نظیرن !!! 

 

کتاب غزال از طیبه امیرجهادی ( نشر علی ) 

 

حتما فایل (pdf) پی دی اف غزالو دانلود کنید .(لینک دانلود

 

 

قسمتی از در امتداد حسرت 

قسمت 36
وقتی به خونه الهام اینا رسیدیم، با راهنمایی مادر الهام به اتاقی رفته ومانتومو از تنم بیرون آوردم و چون می دانستم رضا ممکن است این  دفعهاز لباسم ایراد بگیرد شالمو داخل کیفم گذاشتم. وقتی به سالن رفتم دنبالرضا می گشتم که دیدم با امید در حال صحبت کردن است، چون پشتش به من بودلباسمو نمی دید ولی تا امید نگاهش به من افتاد قیافه اش تغییر کرد. وقتیبه کنارشون رسیدم به امید سلام کردم، رضا تا برگشت و لباسمو دید چشماشگشاد شد و تا بناگوش سرخ شد و نفسی کشید و هاج و واج سر تا پامو چند باربرانداز کرد. امید با دیدن حال رضا آرام گفت: بیاین بریم بشینیم این جوریزشته. رضا حرفی نزد و در گوشه ای که زیاد در دید نبود نشست، من هم کنارشنشستم. زیرچشمی نگاهش کردم رگهای گردنش بیرون زده بود، به روی خودمنیاوردم و  بی خیال به عروس و داماد چشم دوختم. الهام پیراهن فیروزهای رنگی پوشیده بود که در عین سادگی خیلی هم شیک به نظر میرسید. با آرایشملایمی که داشت زیباتر شده بود، درست بر عکس داماد. یک لحظه با رضا مقایسهاش کردم اصلا قابل مقایسه نبود چون رضا خیلی خوشگل و سرتر از داماد بود.داماد به جای اینکه به الهام نگاه کند به مهمانها نگاه می کرد و چشماشمرتب در حال گردش بود. این حرکتش لجمو در آورد، برای همین سرمو نزدیک گوشرضا بردم و گفتم:

-         داماد چه چشمای هیزی داره.

-         جدی، پس الان خیلی خوب دیده که مهموناش چی پوشیدن و چه جوری نشستن.

انگار یه سطل آب یخ روی سرم ریختند. بلافاصله نگاه کردم و دیدم پامو رویپای دیگرم انداخته ام و قسمتی از اندامم پیداست، سریع پایم را پایینانداختم و از توی کیفم شالم را درآورده و روی زانوم انداختم. رضا پوزخندیزد و گفت: زحمت نکش راحت باش.

چون می دونستم اگر جوابی بدم بحث  مون ادامه پیدا می کنه و اعصابهردومون خرد خواهد شد، ترجیح دادم ساکت بمانم. وقتی مژگان آمد نفس راحتیکشیدم.

بعد از سلام و علیک با امید و رضا کنارم نشست. نگاهی به لباس مژگانانداختم کت و شلوار پوشیده بود. اون هم نگاهی به سر تا پایم انداخت و آرامدر گوشم گفت: این چیه پوشیدی. تو که می دونی رضا بدش می آد.

آرام جواب دادم: نمی تونم که به خاطر رضا چادر سرم بکنم. اگر تو بودی این کارو می کردی.

-         آره، برای کسی که ارزشش رو داشته باشه این کار رو می کنم.

-         مژگان خواهش می کنم تویکی دیگه نصیحتم نکن چون به حد کافی مامان و رضا موعظه می کنن.

مژگان در اون مورد دیگر حرفی نزدو مسیر حرف رو عوض کرد، گرم صحبت بودیم کهیکدفعه چشمم به حدیث افتاد که به طرف ما می آمد، به رضا نگاه کردم حواسشنبود و با لیوانی که دستش بود بازی می کرد. یکدفعه باشیطنت گفتم: رضا دوستدخترت داره می آد.

رضا سرزنش بار نگاهم کرد و سپس به احترام حدیث از جایش بلند شد. اینبار باچشم خریدار نگاهش کردم. دختری با چشمهای عسلی درشت و کشیده، پوستی تیره،صورتی گرد ، لبهایی تقریبا پهن و مد روز انگار پروتز باشه فقط کمی بینی اشبزرگ بود که با عمل زیبایی اون هم می تونست کوچیک بشه، قدی متوسط و لاغراندام. روی هم رفته قیافه قشنگی داشت. کت ودامنی شیری تنش بود که قد دامنتا مچ پایش می رسید، روسری هم سرش کرده و آرایشی هم نداشت. حدیث هماندختری بود که رضا می خواست، بعد از برانداز کردنش گوش به حرفهایشان دادم.رضا بعد از سلام و احوالپرسی دستش را بطرفم گرفت و رو به حدیث گفت: نامزدمیاسمن.

طرز معرفی کردن رضا به دلم نشست ولی ناخودآگاه حسادت وجودمو قلقلک می داد.برای همین با اکراه از سر جایم بلند شدم و دستمو بطرفش دراز کردم که رضاگفت:

-         یاسی جان، حدیث خانم یکی از همکارامه.

آشکارا تغییر حالت صورتش رو دیدم، گویا انتظار این خبر رو نداشت، وقتیباهام دست داد سردی دستاش، گویای این واقعیت بود. به زور لبخندی زد و گفت:از آشناییتون خوشبختم.

بعد رو به رضا کرد و گفت: بهتون تبریک می گم.

رضا تشکر کرد و حدیث به این ترتیب از پیش مارفت. بعد از رفتنش رضا نگاهی کرد و سرش رو به علامت تاسف تکان داد و گفت: خیالت راحت شد.

با اینکه با دیدن تیپ و قیافه حدیث دلم طوفانی شده بود ولی به دروغ گفتم: از اول هم خیالم راحت  و آسوده بود.

همان لحظه امید و مژگان که وسط هنرنمایی می کردند به کنارمون آمدند. امیدبه شوخی لبخند زنان گفت: ببینم تو مجبور بودی این لباسو تنت کنی که پسرم،عزیز دلم اینطوری زانوی غم بغل بگیره.

بعد رو به رضا کرد و گفت: تو هم یخورده اخمهاتو باز کن، حوصلمونو سر بردی . این بیچاره رو هم که چپوندی این گوشه.

خنده ای کردم و گفتم: امید من نفهمیدم آخر تو طرفدار کی هستی.

قیافه جدی به خودش گرفت و جواب داد: عزیزم، من سازمان ملل هستم و طرفدارصلح و آرامش. حالا افتخار گشت گذار در این اطراف رو می دید؛ و دستش رو بهطرفم دراز کرد چون از وقتی که اومده بودم، یه گوشه کز کرده بودم باخوشحالی می خواستم جواب بدم که صدای عصبی رضا بلند شد: امید؟

امید به حالت مزاح دستش را، روی قلبش گذاشت و گفت: چیه، ترسیدم، یخورده آرومتر صدام کن.

رضا که حسابی کلافه بود بی حوصله جواب داد: تو کاری به یاسی نداشته باش، خودت برو وسط و هر غلطی می خوای بکن.

با شنیدن حرفهای رضا خنده روی لبام ماسید و امید که دید رضا خیلی عصبانیهدست مژگان رو گرفت و رفت. بعد از رفتن اونها چون خیلی اعصابم بهم ریختهبود، بلند شدم که رضا پرسید: کجا؟

دندونهامو بهم فشردم و با ناراحتی جواب دادم: بعضی جاها فکر نمی کنم اجازهگرفتن لازم باشه؛ و با حرص به سمت دستشویی رفتم. اونقدر از دست رضا ناراحتو عصبانی بودم که حد نداشت و دلم می خواست داد بزنم و گریه کنم. شیر آب روباز کردم و چند مشت آب با احتیاط که باعث بهم ریختگی آرایشم نشه به صورتمپاشیدم، ولی خنکی آب هم نتونست حالمو تغییر بده. وقتی از دستشویی بیرنآمدم اونقدر حواسم پرت بو دکه سینه به سینه پسری برخوردم و محتویاتنوشیدنی که دستش بود به روی لباسش ریخت. از بی حواسی و گیجی خودم بیشترحرصم گرفت، دستپاچه شدم و گفتم:

-         ببخشید، من حواسم نبود، شرمنده، لباس شما رو هم کثیف کردم، عذر می خوام.

پسرک با نگاه هرزه و دریده سر تاپایم را برانداز کرد و با حالت غیر عادیکه داشت لبخند زنان جواب داد: خواهش می کنم، خودتونو اصلا ناراحت نکنید،الان جلدی می رم و عوض می کنم، خونمون نزدیکه.

بعد دستش را به طرفم دراز کرد و گفت: من حمید پسرخاله داماد هستم.

بالاجبار در حالیکه لبهایم را به طرفین کج می کردم گفتم: من هم یاسمن، دوست الهام جان هستم.

حمید مستانه خندید و گفت: اوه، پس چرا الهام تا حالا دوست به این خوشگلی و خانمی شو از ما پنهان کرده بود.

به زور لبخند زدم. با حرف گرفتن حمید، دلم شور افتاد چرا که اگر رضا میدید الم شنگه به پا می کرد. از شانس بدم هر کاری می کردم حمید مجال رفتننمی داد، وقتی از فاصله نه چندان دور چشمم به رضا افتاد که به سمتمون میآمد، دلشوره ام بیشتر شد، فورا به حمید رو کردم و گفتم: ببخشید من بایدبرم.

به طرف رضا رفتم، قیافش بیانگر نهایت خشم و عصبانیشت بود به محض اینه بهمرسیدیم مثل آتشفشانی که در حال انفجار باشه گفت: برو مانتوتو بپوش بریم.

بی چون و چرا به رختکن رفتم و مانتومو تنم کردم و همراه رضا برای خداحافظیاز عروس و داماد پیش شان رفتیم، الهام هرچقدر اصرار کرد که برای شامبمانیم رضا به بهانه سر درد قبول نکرد.

به محض اینکه سوار ماشین شدیم فریاد زد و گفت: اون مرتیکه کی بود، چی کارت داشت؟

چون خودمم حالی بهتر از اون نداشتم سیگاری بیرون آورده و روشن کردم ولیقبل از اینکه جوابی بدم رضا با عصبانیتی که هرگز تا به اون روز ندیدهبودم، سیگار رو از دستم گرفت و بیرون پرت کرد و با این حرکتش بیشتر از پیشلجمو درآورد و برای همین با حرض جواب دادم: پسرخاله داماد بود، داشت شمارهتلفنش رو می داد.

وسط خیابان یکدفعه با سرعت زیادی که داشت پا روی ترمز گذاشت. خدا رحم کردکه کمربند بسته بودیم وگرنه از شیشه به بیرون پرت می شدیم. وقتی رضا سرشرو روی فرمن گذاشت یکدفعه بغضم سر باز کرد و با گریه گفتم: اونقدر حواسمپرت کرده بودی از دستشویی که بیرون اومدم بهش خوردم و زهرماری که دستش بودرو لباسش ریخت و من بدبخت مجبور شدم ازش معذرت خواهی کنم . اون هم بهدنبال گوش اضافی بود منو به حرف گرفت.

با بوق ماشینها رضا مجبور به حرکت شد و من دوباره گفتم: چون امروز توحسابی حالمو گرفته بودی با اون حرفم خواستم تلافی کنم، حالا فهمیدی.

منتظر شدم حرفی بزنه ولی اون ترجیح داد ساکت بمونه، چند دقیقه ای هردومونساکت شدیم. چون می دونستم اگه با اون حال و احوالم خونه برم، باید بهمامان هم حساب پس بدم و بعد به پند و اندرزهای مامان گوش بدم، آهسته صداشکردم: رضا؟  جواب نداد، مجبور شدم دوباره صداش کنم: رضا.

-         بله.

از تن صدایش متوجه حالش نشدم برای همین گفتم: اگه برخلاف میلت هم باشهمجبوری یه چند ساعتی قیافه منو تحمل کنی چون من حوصله اخم و تخم و موعظهمامان رو ندارم و نمی خوام برم  خونه.

همانطور که به روبرو نگاه می کرد جواب داد: من هم همچین خیالی ندارم و نمی خوام ببرمت خونه.

نفس راحتی کشیدم و تا رسیدن به خونه اش سرمو که به شدت درد می کرد به پشتیصندلی تکیه داده و چشمامو بستم. وقتی به آپارتمانش رفتیم جلوی درب آرامگفت: اگه ممکنه کفشاتو در بیار، دستشوی رفتی و زیرشون تمیز نیست.

با پرویی شونه هامو بالا انداختم وگفتم: حوصله ندارم.

طفلکی دولا شدو کفشامو از پام درآورد. وقتی کمرش را صاف کرد با دیدن چشمایمعصومش دلم از مهرش لبریز شد و احساساتم را به غلیان درآرود، صورتمو جلوبردم و گفتم: رضا نمی خواستم اذیتت کنم ، منو ببخش.

اون هم صورتش را به لبخندی مهمان کرد و گفت : تو هم منو ببخش. دست خودمنیست، زیبایی تو رو فقط برای خودم می خوام. محبت زیادی همیشه مایه دردسره.

در حالیکه به چشمام خیره شده بود ادامه داد: یاسی، خیلی دوست دارم. دیگههم از اون حرفها بهم نگو که خسته شدی... باشه چون خیلی خیلی دوست دارم.

چشمامو باز و بسته کردم و تسلیم خواسته های دلم شدم و تا پاسی از شب چون دغدغه ای از جانب مامان نداشتم در کنارش موندم. 

 

http://www.98ia.com/Forums-file-viewtopic-p-42393.html

نظرات 2 + ارسال نظر
علی اکبر دوشنبه 31 خرداد 1389 ساعت 01:05 ق.ظ http://hamshahrijavan.blogsky.com

شعر قشنگی بود .. یاد محمد اصفهانی با اجرای زیبایش افتادم .. یه زمانی رو بورس بود ..
......
انگار انگار حالا که امتحاناتون تموم شده دیگه زمان زیاد داری تا همه کارهایی که نمی تونستی انجام بدی رو انجام بدی .. خوش به حالت ..

روح زایی یکشنبه 30 خرداد 1389 ساعت 11:07 ب.ظ http://www.roohzaee.persianblog.ir

در بزرگترین مسابقه توان سنجی روحی و باطنی شرکت کنید
و تواناییهای باطنی خود را کشف نمایید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد