احساس بد!

«هواللطیف»

2 روز پیش مشاوره می گفت:« سعی کن به عصبانیتت کنترل داشته باشی! مثلا وقتی حس بدی داری سعی کن بهش فکر نکنی، بگذارش گوشه ی ذهنت و به بقیه کارات برس!»

همه این حرفا و عمل کردن بهشون!

الان عصبانیم!! خیلی! درحدی که شاید چند ثانیه دیگه به گریه تبدیل بشه، اما!!

گوشه ی ذهنم... گوشه ی ذهنم... گوشه ی ذهنم... من می تونم... من می تونم....من می تونم؟

... چی درسته؟! می دونم؟!

شاید! امیدوارم همین کاری که می کنم درست باشه!

اون وقت جواب امتحان 3 واحدی تخصصی که پیش نیاز درسای ترم دیگه است رو چی بدم؟!؟

اینو دیگه نمی دونم!! واقعا نمی دونم...

چی باید بخام؟! از کی باید بخام؟!

...

یا حق

ماو محیطمون!

آیا تا حالا به اجبار به به دستشویی یا حمام عمومی رفتین که بوی بدی بده به طوری که حالت خفته کننده ای بهتون دست بده؟

دقت کردین که بعد از 5 دقیقه، دیگه به اون شدت بوی بد را حس نمی کنین؟! و اگر تصادفا یک ساعت اونجا گیر بیفتین ممکنه بگین: «انگار اصلا بوی بدی نمی یاد!» قانونی داریم که اینجا صدق می کنه: ( ما به محیطمون عادت می کنیم)

اگه با آدم های بدبخت نشست و برخاست کنیم، کم کم به بدبختی عادت می کنیم و فکر می کنیم این طبیعیه!

اگر با آدم های مغرور همنشین باشیم، عیب جو و مغرور می شیم و اون رو طبیعی می دونیم!

اگر دوست ما دائما دروغ بگه، اول از دستش ناراحت می شیم ولی نهایتا ما هم عادت می کنیم به بقیه دروغ بگیم! و اگر مدت طولانی با این دوستان باشیم، به خودمون هم دروغ می گیم!

اگر با آدم ها خوشحال و پرانگیزه دم خور بشیم، ما هم خوشحال و پرانگیزه می شیم و این امر برامون کاملا طبیعی می شه.

موفق باشیم!!

یا حق

"سنجاقک"...

«هواللطیف»

امروز بارون اومد، و من هم به طور اتفاقی از چند روز پیش با متین بیرون وعده کرده بودم، تا به هم رسیدیم بارون کم شده بود، ولی بود!! بارون... به یاد اون روزا که تا بارون می یومد به هم زنگ می زدیم و سریع می رفتیم بیرون تا زیر بارون راه بریم و اگه هم بود، یه کاسه آش یا ... لذت بردن از لطافت بارون و با هم بودنمون، دو دوست همیشگی...(انشالله) البته فراتر از دو دوست بودیم، از خواهری هم اون طرف تر... واقعا هم رو دوست داشتیم و البته داریم.... امروز به یاد اون روزا.... با هم رفتیم والیبال و برگشتیم... مثل همیشه یار و سنگ صبور هم.... دعا می کنم همیشه هم دیگه رو داشته باشیم...

الان دیگه هم من ازدواج کردم هم متین، خدارو شکر همسرهامون هم با هم دوست شدن و خوبن... خدا رو شکر خوشبخت شدیم...!

حالا باید ببینیم که من دختر دار می شم تا پسر متین بشه داماد من یا من پسر دار می شم که دخترش بشه عروسم....! با هم فامیل بشیم!!! شاید هم همین جوری بهتره! دو تا دوست برای همیشه...

برای همه مون دعا کنین!          من و متین و همسرانمون.... و انشالله خدا بخاد بچه هامون...!

التماس دعا

یا حق

بدجنسی!

هواللطیف»

حس جالبیه! وقتی یه کسی یه اشتباهی می کنه و حالا از قضا تو متوجه شدی... مدام منتظره تا تو دعواش کنی و یا این اشتباه را به رخش بکشی! سعی می کنه خیلی باهات نباشه، از ترس این که یه وقت ....، توی چشمات نگاه نمی کنه! تمام وجودش رو استرس می گیره و تو این رو از تمام رفتاراش می فهمی ولی تو...!

توی بچگی همیشه برعکس بوده! همیشه وقتی مامان یا بابام می فهمیدن یه جایی رو اشتباه کردم، مدام می ترسیدم که به رخم بکشن و دعوام کنن... و یا همه بزرگترها. کاملا حسش رو درک می کنم! حالا کارهای دنیا برعکس شده! یه کسی که از من هم بزرگتره یه اشتباهی کرده به بزرگی جهان خلقت! البته برای من و شاید در حق من! و حالا من ذره ذره این اشتباه رو فهمیدم! و ... (قضیه داره)... ولی الان رسیده به حدی که اون آدم بزرگه می ترسه از این که اشتباهش به رخ کشیده بشه و جزئیاتش ازش پرسیده بشه!

حس جالبی دارم تا الان دنیا تمام سعی اش رو کرده بود و از همه جهت من رو تحت فشار قرار داده بود حتی همون آدم، ولی الان... نمی دونم شاید حس می کنم جیگرم داره خنک می شه!! آدم کینه ای نیستم ولی این یکی رو نمی تونم ازش بگذرم... به اندازه عمر و تموم احساسات و لحظاتم ازش نارحتم، عصبانی...

این که فکر کنه بین زمین و هواست... حسی که تمام این سالها اون بدون هیچ اشتباهی از من بهم می داد رو دارم الان با دلیل محکمه پسند پیش تمام افکار عمومی بهش می دم... حس بدجنسی دارم...!

شاید اگه یه کلمه ازش بپرسم قضیه از چه قراره راحت بشه ولی... ... ... نمی پرسم. لااقل الان نه!

شاید حس آدم های زرنگ همینه! می خام یه بار حس آدم های زرنگ رو داشته باشم نه مثل همیشه آدم مهربون و از خودگذشته....

هیچ کس توی موقعیت من نیست تا بتونه درک کنه چی می گم، هیچ کس...!

التماس دعا

یا حق

اعتماد؟

«هواللطیف»

سلام،

اعتماد یعنی چی؟

تا چه حدی جا داره که به افراد اعتماد کنیم؟

شما از کجا متوجه می شید که می شه به یک نفر اعتماد کرد؟

بعد از چندسال به یه فرد اعتماد می کنید؟

آیا شما به فردی که قبلا از اعتماد شما سوءاستفاده کرده دوباره اعتماد می کنید؟

آخه اعتماد هم شاخه های مختلف داره، مثلا مالی، یا عشقی، یا درد و دلی(!) و... توی هرکدوم از اینا چی؟

من الان توی اعتماد به یه نفر موندم، یه نقش تاثیرگذار هم توی زندگیم داره، باید چیکار کنم؟....

توکل؟ ....

...

دعام کنین.

یا حق

زمین یا هوا !؟

«هواللطیف»

امروز، روز اول کارمه، از امروز به صورت افتخاری اومد دفتر کار شوهرم، نمی دونم چی به چیه ولی همین جوری اومدم... فقط همین جوری نشستم و می شنوم چون کار خاصی انجام نمی دم، ولی خیلی آدم های متخصص و فهمیده اینجا هستند که من حس می کنم هیچی پیششون بلد نیستم. البته قبلش هم ادعایی نداشتم ولی الان دیگه ....

من این روزا حالم بین خوب و بده، زمین و هوا... نمی دونم چه کسی درست می گه و کی اشتباه، چه فکر خوبه و چه فکری بد... به کی اعتماد کنم و به کی نه... حتی نمی دونم کدوم حس ام درسته و کدومش غلط... فکر می کنم اسمش رو می شه گذاشت برزخ نظر شما چیه؟...

گاهی وقت ها به گذشته ام فکر می کنم، به زمان ها و مراحل مختلف زندگی ام، به دوران نامزدی و عقدم، به مسافرت های 2 نفرمون، به اردوی دبیرستان که به خاطر مقام اولی توی رشته های سرود به دست آوردیم رفتبم، به روزهایی که با متین جاهای مختلف شهر پیاده روی می کردیم از جمله دنبال رودخونه زاینده رود که الان تبدیل به کویر شده( چه جالب دقت کردین که چقدر همه از این وضعیت ناراحتن ولی هیچ کدوم از مسئولین و حتی مردم مون برای صرفه جویی بیشتر توی مصرف آب به روی خودشون نمی یارن!) به یاد وقت هایی که وقتی می خواستم جایی برم پیاده گز می کردم تا با استفاده از فرصت هم گشتی بزنم و هم فکر کنم، وقتی که خیلی راحت با دوستان وعده می کردیم تا سری به یکی که یا ازدواج کرده یا بچه دار شده یا از کربلا و مکه اومده بزنیم ولی الان حتی این وقت آزاد رو هم از خودم ندارم، مثل امروز که قرار خونه یکی از دوستان که تازه بچه دار شده بود رو گذاشته بودن ولی من با وجود اینکه خیلی دلم برای همه تنگ شده بود نتونستم برم، برای تنها چیزی که دلم تنگ نشده درس خوندن اون موقع ها بود!! چون همین الان هم دارم درس می خونم و همین الان هم خیلی علاقه ای به امتحان دادن ندارم حتی با وجود علا قه ای که به درسم و به خصوص به رشته ام دارم حال و حوصله درس خوندن هم ندارم! و.....

حالا جا داره که همه ازم بپرسین: پس حوصله چی رو داری؟! و من بگم: یه کم آرامش و احساس امنیت همین!! و دوباره بگین: همین؟!! همچین کمم نیست و من: ....

اصلا حرف خوب یا بد بودن زندگیم نیست، حرف اینه که نمی دونم باید بدی ها رو ببینم و بهش فکر کنم یا خوبی ها رو، فکر به خوبی ها با ترس همراهه با ترس سختی ها و مشکلاتی که هست و ادامه اون و فکر به سختی ها داغونم کرده! آره همه زندگی ها سختی و مشکلاتی هم داره همه در آرامش فکری کامل نیستن هر کسی دغدغه ای داره ولی من بین این دو موندم کل کلام!

خدایا پس ما توی زندگی دنبال چی هستیم؟!! هان؟!!!

حالا کسایی که از نزدیک باهام در ارتباطن می گن: بابا طوری حرف می زنی که انگار بدبختی!! نه باور کنین بدبخت نیستم، خیلی هم زندگی خوبی دارم. من با خودم هنوز کنار نیومدم با بعضی از شرایطم و حتی با بعضی از رفتارها و فکرهای خودم... آقا خلاصه با خودم درگیریم!! خود درگیری مفرط!! نه؟

حالا جا داره که از اعماق وجود و ته دلتون دعام کنین و برام شفای عاجل بخاین! نه؟!

انشالله!!

یا حق!

همسر عزیز تر از جانم!!

«هواللطیف»

سلامُ

حالا می فهمم کنده شدن از یه زندگی و چسبیدن به یه زندگی دیگه یعنی چه!

حالا می فهمم که ۳ سال پیش چه بلایی سرم اومده!!!!! بله تازه حالا بعد از ۳ سال فهمیدم که چی شده! چی بودم.................. ! و حالا چی شدم................................!!!!

نه نه نه! اصلا جدی نگیرین!! فقط چون همسرم الان کنارم نشسته و می خام اذیتش کنم اینا رو نوشتم!!!

قیافه همسرجان:        و من:

نه ایشون که یه فرشته هستن! که یه دفعه از آسمون هفتم خدا برای این بنده بدبختش فرستاد تا اون رو از اون همه ناز و نعمت و خوشی خونه پدرش به این زندگی در شرایط سخت(!) بیاره ...!  ای وای ببخشید اشتباه گفتم!! خودتون برعکسش کنین!!!!  

و باز قیافه همسرجان:       و من:

بابا یه دفعه این همسر من بعد از ۳ سال اومده وبلاگم یه خوش آمد رمانتیک بهش نگم!

می دونمُ می دونم اینجا مجرد هست ولی خب چیکار کنیم این محبت  و علاقه شدید بینمونو!!!

ما دیگه نمی دونیم به چه روش هایی به هم ابراز علاقه کنیم ...!!!

خدا همه مون رو به راه راست هدایت کنه!

دیدین کسی از زور فشار عصبی هنگ می کنه و می خنده من دقیقن به همین دلیل این قدر خجسته ام!!

از عوارض زندگی مشترک یا سید محمد جان است!!

خدا شفا بده!

یا حق

 

قتل ثانیه ها!

دارم ثانیه ها رو می کشم!

با غمی که توی دلم دارم!

به آنها محل نمی گذارم، و می گذارم همین طوری بمیرند...

دیگر فکر نمی کنم چطوری آنها را پر کنم که بهترین استفاده را ازشان بکنم.

و حتی دیگر به این هم فکر نمی کنم که من مسئول آنها هستم...

فکر می کنم تمام ثانیه ها نشسته اند و توی چشم های من زل زده اند... و من از روی لجم سعی می کنم بی تفاوت از کنار آنها بگذرم.... نمی دانم آنها به من دهن کجی می کنند یا من به آنها! ولی فریاد می زنند تو در قبال ما مسئولی....

وای ثانیه ها را چه کار کنم؟! و مسئولیتشان را!؟

یه کم خسته ام... نه خیلی خسته ام به اندازه تمام دست و پاهایی که توی زندگی زده ام خسته ام!

کاش یه کسی پیدا می شد این همه خستگی را از روی دوشم بر می داشت...

هر که می رسد فقط بار اضافه می کند به خستگی من! آدمها انگار کارشان فقط بار اضافه کردن است، یاد نگرفته اند باری را کم کنند... شاید هم دارم بی انصافی کنم... خرده نگیرید، شما حداقل بگذارید من راحت حرفم رو بزنم، بدون توجه به همه توجهات به ناراحت شدن و نشدن دیگران و...

چرا همیشه باید برای دیگران خوب باشیم و برای خود بدی ها خستگی ها و ناراحتی ها را نگه داریم!؟ خسته شدم از این همه خستگی...!

دارم ثانیه ها را می کشم!

به لج با همه ی ثانیه هایی که برای دیگران خوب بودم!

به لج با تمام ثانیه هایی که تمام فکر و ذکرم دیگران بودند!

دارم ثانیه ها را می کشم!

به تلافی تمام وقت هایی که برای خودم نبودم ...

و حتی فکر می کردم نباید برای خودم باشم که اگر باشم خود خواهی کردم و این گناه است!

اما الان آن ها را می کشم ولی به کسی نمی دهم...!

حتی اگر التماس کنند!

....

یا حق

ببین او را!

به عکس خدا خیره بمان...
به خود خدا خیره بمان! که همه جا هست... در هر برگ درخت که زرد می شود...در هر دانه برف که به زمین می نشیند... در هر تار مویی که سفید می شود، به سفیدی برف...و در هر جوانی که هر روز بالنده تر می شود به سان سرو ای جوان... در دلی که عاشق می شود به امید زندگی... در محبت دل همسران که هر روز فزون و فزون تر می شود، علی وار و فاطمه وار.... و در نگاه پرجلای ماه به شب که به آرامی در آغوش او آرمیده است... در آسمان بیابان که که در هیاهوی ستاره ها با آنها همبازی شده است... در ...
در نگاه کودکی معصوم در آرامش محبت مادرش... در نگاه نگران مادری پشت سر فرزندش... و در اضطراب سرشار از شادی پدری پشت در اتاق زایمان، منتظر همسر و فرزندش ... و در هر روزی که می آید و می رود... و در پس شمارش لحظه های وصال .... در لحظه های تنهایی خودت... و لحظه های سرگرمی با مخلوقات اش.... و در... و در هر جا ولحظه ای که تو بخواهی... و ببینی او را ...

در لحظه ی دیدار سلام مرا هم به او برسان

یا حق

-------------------------------------------------------------------

پ.ن: این ها رو وقتی مزاحم چشمای شما کردم که این نوشته رو خوندم:

«به عکست خیره می مونم

نگاهم باز ، تر میشه

همه روزای من بی  تو                   داره اینجوری سر میشه»

از:barnemigarde.blogfa.com


دفتر زرد فنری!

«هواللطیف»

سلام!

گذشتن عمر خیلی ساده ست!

تا چشم به هم می گذاریم تموم شده!

یادمه اول دبستانی که بودم یه بار مامانم منو برد توی زیر زمین تا بهم دفتر مشق بده، دفترهایی که بانک به کارمنداش می داد و باعث می شد ما رو هیچ وقت به خاطر دفتر مشق سرمون به کتاب فروشی ها باز نشه! همچنین مداد و خودکار و تراش و... .مامانم منو برد به زیر زمین تا چندتا دفتر بهم بده که چشمم افتاد به یه دفتر 100 برگ زرد رنگ فنری! به مامانم گفتم مامان می شه اینو بردارم! مامانم گفت: نه عزیزم! برگه های این برای تو زیاده! تازه الان هم می بری مدرسه و یه وقت حواست نیست خراب می شه! اون وقت دلت می سوزه! کلاس چهارم و پنجم که رفتی می تونی استفاده اش کنی! منم هی به مامانم می گفتم: آخه کو تا من برم چهارم یا پنجم! می شه الان بهم بدینش؟! خواهش می کنم!. و مامانم آروم بهم می گفت: تا چشم به هم بزنی زمان می گذره!

دیشب رفتم خونه پدرم، مامانم بهم گفت: مامام برو توی زیر زمین از توی کارتون یه دفتر بیار تا چندتا دستور آشپزی بهت بدم بنویسی. رفتم سراغ کارتون دفترها، توی گشتن ها یه دفعه چشمم افتاد به یه دفتر زرد فنری! همون دفتر بود! یاد اول دبستانم افتادم! توی زیر زمین خونه قدیمیمون که حالا چند سالی می شد که جاش رو با یه ساختمان چند طبقه نوساز عوض کرده بود! و حالا من دوباره اون دفتر دستم بود!... فراموشش کرده بودم!.... اصلا نمی دونم از بین این همه دفتر یه شکل این دفتر  از کجا اومده بود! ...... توی دنیای خودم بودم که، همسرم صدام زد، دفتر رو گذاشتم سر جاش، با خودم فکر می کردم: دوباره کی باید بیام سراغش...!

مامانم گفت: تا چشم به هم بزنی زمان می گذره...

گاهی دلمون می خاد چشمامون رو روی هم نگذاریم، زمان نگذره! مثل وقت هایی که  حس عاشقی داریم! گاهی وقت ها برامون فرقی نداره، زمان هر جوری می خاد باشه! برامون مهم نیست! گاهی وقت ها هم دوست داریم چشمامون رو ببندیم و یه جای دیگه و یه زمان دیگه باز کنیم...

شما هم از این دفترهای زرد فنری دارید؟

عاشق باشید.

یا حق...

انسان...

فاصله بین راستی و دروغ چند ثانیه است؛ یا حرف نزن، یا عمل کن...

بالا یا پایین؟

«هواللطیف»

سلام،

دوباره دلم برای خودم تنگ شد و اومدم اینجا!! دلم برای خودم تنگ شد یعنی برای گذشته ام، یاد و خاطره ها، دوستی ها، شادی های گذشته، بچه بازی ها، دیوونه بازی ها... دلم برای اون وقت های خودم که تنگ می شه می بام اینجا... می یام یه کم ... بی خیال اصلا ول کن....

آدم ها متناسب با شرایطی که دارن و طی می کنن دارای خلق بالا و پایین هستن، مثلا شما بعد از یک هفته فشار کاری که صبح تا شب سرکار هستید با اضافه کار و فشار و استرس زیاد و به تنیجه نرسیدن اون، یا وقتی مثلا با همسرتون سر مسائلی مدت هاست به مشکل برخوردید و حالا ناگهان میان اون مشکل ها بچه تون هم بد قلقی می کنه و یا کلی مثال دیگه که همه مون مشابه اون رو توی ذهنمون داریم، خب ما خلق پایین داریم و از هر مسئله کوچکی برای خودمون یه موضوع برای ناراحتی می سازیم، خودمون رو اذیت می کنیم، فشار زیاد از اندازه به خودمون وارد می کنیم و... و گاها روی دیگران هم تاثیرات منفی می گذاریم. مثل نوشته ی بالا...

حالا برعکس اون، وقتی که توی یک محیط کاری خوب و بدون استرس هستید، شرایطی که فکر می کنید دیگران دارن شما رو درک می کنن، زمانی که می بینید نتایج کارهاتون اون جوری که می خاید به ثمر رسیده، بعد از یک تفریح خیلی شاد و انرژی آور، شما دارای خلق بالا هستید و همه ی اتفاقات رو به خوبی نگاه می کنید. احساس خوبی به همه چیز دارید و دوست دارید زمان همین طور ادامه پیدا کنه....

حالا به این فکر کنید که ما و همه ی آدم ها توی هر زمان و هر مکان ممکنه که توی یک شریط ویژه ای باشیم که شاید برای دیگری اتفاق نیفتاده باشه و متناسب با اون دارای خلق بالا و پایین باشیم. باید چه کار کنیم؟ همه همیشه مطابق خلق ما باشن؟ اگر خلق ما بالاست شاد باشند و اگر پایینه ناراحت باشند و به فکر هم دلی با ما باشن؟ یا آیا وظیفه ی ما اینکه که مردم هر جوری بودن ما هم همون جور باشیم؟ یا اینکه رفتارها و شخصیتمون رو طوری پرورش بدیم که همیشه در تعادل باشیم و بتونیم با همه ی آدم ها با هر شرایط خلقی کنار بیایم؟ با کسب اطلاعات و به کار گیری اون سعی کنیم چه دیگری و چه به خودمان در شرایط خلق پایین راهنمایی و کمک بدیم تا به خلق بالا برسیم و در شرایط خلق بالا بتونیم اون رو هدایت و مدیریت کنیم؟

زندگی و مدیریت اون، احساسات و منطق ها و شرایط و...همه و همه دست خود ماست.

...

یا حق



سفید

«هواللطیف»

قبلا فکر می­ کردم نوشتن که کاری نداره، آدم همیشه وقتی بهش بگن بنویس حتی اگه موضوعی هم ندن خیلی راحت می­ تونه از خودش بنویسه. فکر می­کردم سرهم کردن حرف ها و کلمات و ساختن موضوع کار خیلی ساده­ایه... ولی الان می بینم وقتی آدم اینقدر مشغله­ های جور واجور و متفاوت داشته باشه همون نوشتن هم کار سختیه. وقتی فضای ذهن آدم عوض بشه، دغدغه­ ها تغییر کنه، مسیر زندگی عوض بشه و خیلی شرایط متفاوت دیگه همه چیز عوض می­شه حتی بعضی وقتها فکر می­کنم آدم­ها همه چیزشون می­تونه عوض بشه و خیلی وقت ها هم می­شه به غیر از جسم حتی روح آدم­ ها هم عوض می­شه ولی بعد با خودم می­گم آدم­ ها روحش عوض نمی­شه هرکسی با روح خودش یه کاری می­کنه، یکی روش رو پر از سیاهی می­کنه، کثیفی و دود؛ یکی روش رو یه رنگ آبی می­ کشه، رنگش می­کنه، یا مثلا زرد یا بنفش؛ یکی می­ یاد اونو توی یه قالب جا می­ده و به یه شکلی درش می­ آره و می­ گه روح من اینه و این شکلیه ولی خدا خودش حواسش هست، گاهی یه گوشه از این کثیفی­ ها، یه ذره از رنگ­ها و یه گوشه از این قالب­ها رو می­ شکنه تا روح رو نشون آدما بده بعضی­هاشون می­فهمن، می­فهمن که روح باید چه جوری باشه و باید چه جوری نگهش دارن و حواسشونو جمع می­کنن، بعضی­ هاشون یه چیزایی می­فهمن ولی یا اینقدر مشغله دارن و حواسشونو به چیزهای دیگه­ای پرت کردن که یادشون می­ره یا با خوشون می­گن باشه برای بعد. خلاصه آدما روحشون یکیه فقط هرکدوم یه کاری باهاش می­کنن که مثل اولش نیست؛ دیدین بعضی وقت­ها خودمون یاد گذشته ­مون می­افتیم و دلمون برای پاکی یا سادگی­مون تنگ می­شه....

جدی نگرفتن دنیا چیز مهمیه، هرچی دنیای ذهن آدم ساده ­تر و شادتر باشه زندگی راحت­تره. ولی خب گاهی وقت­ها رسیدن به یه مقصدهایی سخته، هرچی آدم­ها سخت­ تر باشن رسیدنشون به یه سری از مقصدها سخت تره... سختی، کثیفی چقدر بده. کاش آدم­ها هیچ وقت کثیف و سخت نمی­شدن، کاش هیچ وقت کثیف و سخت نشیم و اگر شدیم اینجوری نمونیم.... خدایا دلمون برای اصلمون، برای پاکی­ هامون، برای صداقت و آرامشون، برای تمام خوبی ­هامون تنگ شده....

 خدایا ...

 

یا حق

بی رنگ!

«هواللطیف«...

       زندگی...

              سیب....

                    انار...

     باغ....

بهار.....

  سرخی شاتوت....

                 

                           خنکای بیابان....

         شادی کویر....        کوه....              و اما گل!


                               ...

                                              خدا....

                                                خدا....

                                                       خدا...

                                            بهشت...... خدا....                    خدا....

               خدا....

                                                                      ....


      یا حق!

گاز زدن یه سیب...

«هواللطیف»

سلام،

بابت این مدت تاخیر معذرت می خام... ولی... اگه دلیل تاخیرم رو بدونین امکان داره حتی خوشحال هم بشین و بگین چقدر خوب اصلا برو دیگه برنگرد!!! البته این جواب امکان داره خیلی منظور داشته باشه ولی خب از اونجایی که ما کلا خوش بین هستیم می فهمیم که شما منظورتون تبریک بوده نه چیز دیگه ای شاید!! البته من یه صحبت اساسی هم با متین می کنم بابت اینکه چرا این وبلاگ خیلی وقته به روز نشده خب من کار و زندگی دارم تو هم کار و زندگی داری حتما که خب به روز نمی کنی دیگه!!! چرا فقط خودم رو توی شرایط شاد می بینم!!! ولی خب به روز می کرد بد نبود که من حالا با این همه خجالت نیام و بخام خبر خوبی رو بهتون بدم...! البته خبر خوب بیشتر به خودم مربوط می شه و نه به کس دیگه ای... البته به یه نفر دیگه هم مربوط می شه که شما نمی شناسینش... بازم البته به آدم های دیگه هم مربوط می شه ولی خب سهم ما دو نفر توی این اتفاق پر رنگ تر از همه ست!!! شاید خیلی ها سهم های خیلی خوبی توی این قضیه داشته باشن ولی هیچ کس و هیچ چیز جای ما نیست و... ...(ای خدا من هر چی صبر کردم و دیرتر اومدم که وقتی می یام متین خودش این خبر رو بهتون داده باشه که من واقعا توی بیان همچین خبری برای خودم اصلا مهارت که هیچی واقعا هنگ می کنم!!! متین هم صبر کرده که خودم بیام بگم!!!... یه نفس عمیق!!!) خب داشتم می گفتم!... پیشاپیش بابت اینکه به خیلی از دوستان باید خودم شخصا این خبر رو می دادم ولی این خبر رو اینجا خوندن معذرت می خام که خودمم دوست نداشتم این اتفاق بیفته ولی... شاید دلایل خاصی برای هر فردی داشته باشم که می دونم اونقدر جزئی هست که نمی تونم به خاطرش از معذرت خواهی فرار کنم و می خواستم توی شرایط ویژه ای بهشون این خبر رو بدم ولی خب باز هم ببخشید... و حالا اصل ماجرا که احتمالا برای هیچ کسی ماجرا محسوب نمی شه و یه حادثه ساده و معمولی بیان می شه ولی برای من یه ماجرای جدید، شیرین و سرشار از زندگی و رشد و امید و خداست و... بیشتر هم خدا... که هیچ کس به غیر از خودم نمی تونه اون رو درک و لمس کنه اینکه که خدا بزرگ ترین عیدی و هدیه ی دنیا و همه ی عمر من رو توی ولادت حضرت زهرا بهم داد... هدیه ای که هیچ وقت توی تصور خودم هم نمی گنجید و هر لحظه از دادن اون هدیه که می گذره بیشتر خدا شکر می کنم بابش... خدا بهم ثابت کرد وقتی خودت رو هرچند برای مدت کوتاهی به خودش بسپاری بهترین ها رو بهت می ده و کاری می کنه و دیگه اصلا از کنار خودش تکون نخوری، واقعا معجزه می کنه، معجزه من طوری بود و معجزه شما یه جور دیگه هرکس به روش خودش... خدا بهم ثابت کرد که چقدر من که بنده بدش باشم رو دوست داره، من واقعا توی این ماجرای علاقه خالق به مخلوق رو درک و حس کردم... و... خدایا واقعا ازت ممنونم... و حالا خبری که این همه براش مقدمه چینی کردم... ما (من و سید محمد) روز ولادت حضرت زهرا عقد کردیم... و پیمان شروع یک زندگی جدید رو با هم بستیم... زندگی که امید داریم مایه سربلندی و سرفرازی ما پیش خدا و امام زمان باشه و حالا هم از شما می خایم که دعا کنین که توی راهمون موفق باشیم... دعامون کنین...

حالا شاید بگین «گاز زدن یک سیب» چه ربطی به این اتفاق و مطلب داشت؟ برای هرکس توی دنیا یک کاری لذت بخشه و برای من گاز زدن یه سیب شاید قشنگ ترین کار توی دنیا باشه مثل بهترین اتفاق زندگی که توی روز ولادت حضرت زهرا اتفاق افتاد... البته این یه تشبیه خیلی کوچولو و ساده ست... ممنون بابت اینکه وقت گذاشتین و این پست رو خوندین... باز هم ازتون می خام که برامون دعا کنین...

سرشار از زندگی باشید و خدا ...

یا حق

او...

«هواللطیف»

مداد رنگی ها مشغول بودند.... به جز مداد سفید.... هیچ کس به او کاری نمی داد... همه می گفتند: (تو به هیچ دردی نمی خوری).... یک شب که مداد رنگی ها... توی سیاهی شب گم شده بودند... مداد سفید تا صبح کار کرد... ماه کشید... مهتاب کشید.... و آنقدر کشید که کوچک و کوچک و کوچک تر شد..... صبح توی جعبه ی مداد رنگی... جای خالی او... با هیچ رنگی پر نشد...

برداشت آزاد!

یا حق

بهترین عیدیم!...

«هواللطیف»

سال جدید، زندگی جدید، تجربیات جدید، دغدغه های جدید، آدم های جدید،... قبل از عید فکر می کردم آخه روز 29 اسفند با روز 1 فروردین چه فرقی می کنه؟ اصلا سال نو یعنی چی؟ همه روزها که با هم فرق ندارن! ولی الان، الان که یه نگاهی به اطرافیانم می اندازم، الان که به خودم و زندگیم نگاه می کنم می بینم چقدر تفاوت، درسته همه اش یه شبه ایجاد نشده و ذره ذره بوده ولی تغییرات بوده و و من الان دارم اونها رو احساس می کنم، تفاوتی به اندازه 2 دنیا، تفاوتی به اندازه... شاید این یکی رو زوده که الان بگم! حالا می فهمم دلیل سال جدید و زندگی جدید رو، تفاوت نشستن سر سفره هفت سین که امسال به خاطر خواب از دستش دادم! و تا چند روز حسرتش رو می خوردم ولی بعدا دیدم ارزشش رو نداره که حسرت از دست رفته ها رو بخورم و چیزهایی که الان دارم رو درک نکنم! و حالا که نشستم اینجا تصمیم گرفتم که هر روزم جدید باشه هر روز با شادی و انرژی مخصوص خودش، هر روز با عشق و علاقه بیشتر... بیاین یه بار دیگه به خودمون و هدف و راهمون یه نگاه دیگه بندازیم، ببینیم آیا توی راهی که می خواستیم حرکت کردیم یا نه؟ چقدر تونستیم به هدفی که می خواستیم نزدیک شدیم؟ بیاین یه بار دیگه به خودم و زندیگیمون یه نگاهی بندازیم...

روزگارتون دلنشین!

یا حق

بهاری شدن ...

                                                             "به اسم الله"     

 داشتم از پنجره اتاقم به بیرون نگاه میکردم ٬این رفت وآمد آدم ها و ماشین ها که حالا این روزا خیلی

بیشتر شده وعلتشم مال اومدن عید و اغاز یه سال جدیده !

احساس میکنم این روزای اخرعقربه های ساعتم دارن باتمام سرعت حرکت میکنن تا هر چه زودتر

امسال رو به پایان برسونند !!

به یاد لحظات شیرین زندگیم ٬روز های خوشم٬ نگرانی هام ٬دغدغه هام و... که امسالم را پر کرده بودند

میفتم به یاد روزهایی که گاهی  پوچی ونا امیدی به دیواره روحم تلنگر می زد ٬به یاد روزهایی که  

معجره راباتمام وجود احساس می کردم و به یاد روزهایی که ...

به این فکر میکنم که شاید امسالم را از بقیه سال های زندگیم بیشتر دوست دارم چون کلی تجربه برام

داشته٬بزرگ شدنم را بیشتر درک کردم ٬آدم های اطرافم رو بیشتر شناختم واز همه مهمتر خدا رو در

درونم بیشتر احساس کردم ...

این روزا تمام افق های یخ زده زندگیم رو دارم به رنگ بهار در میارم شاید باید قبل از اومدن بهار ٬بهاری

شدن خودم رو باید جشن بگیرم ...

شایدم این ذوق ونشاط وشادی درونیم که حالا مثل یه گنجشک شیطون داره توی قلبم بالا و پایین میپره

نشانه بهاری شدن ...

در سال جدید ازخدا میخام که کمکم کنه تا قشنگی و حس لطیف با خدا بودن رو در تک تک اتفاقات

زندگیم بیشتر ببینم ...

"لحظه لحظه زندگیتون بهاری"

ندا...

خدایا!

در انتظار آنیم که زیباترین اتفاقات رخ دهند،

اگرچه هیچ چیز بر روی زمین این ندا را تایید نمی کند،

ولی...

قلبم سرشار از امید است.


فیلم «پابرهنه در بهشت»

من عاشق این فیلمم!

یا حق

بی نهایت

     "به اسم خدا"

قطره دلش دریا می خواست خیلی وقت بود که به خداگفته بود.

هر بار خدا می گفت :از قطره تا دریا راهی است طولانی از رنج عشق وصبوری هر قطره را لیاقت دریا نیست."

قطره عبور کرد وگذشت.قطره پشت سر گذاشت.قطره ایستاد ومنجمد شد.قطره روان شد وراه افتاد.قطره

از دست داد وبه آسمان رفت و هر بار چیزی از رنج وعشق وصبوری آموخت.

تا روزی که خدا گفت:امروز روز توست روز دریا شدن"

خدا قطره را به دریا رساند.قطره طعم دریا چشید طعم دریا شدن را ٫اما...

روزی قطره به خدا گفت:از دریا بزرگ تر٬ آری از دریا بزرگتر هم هست!؟

خدا گفت:هست.

قطره گفت پس من آن را میخواهم .بزرگترین را بی نهایت را .

خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت وگفت:این جا بی نهایت است...

آدم عاشق بود دنبال کلمه ای می گشت تا عشق را توی آن بریزد٬اما هیچ کلمه ای توان سنگینی

عشق را نداشت آدم همه ی عشقش را توی یک قطره ریخت.قطره از قلب عاشق عبور کرد و وقتی که 

قطره از چشم عاشق چکید٬ خدا گفت:حالا تو بی نهایتی زیراکه عکس من در اشک عاشق است ...

 

 

پ.ن "برگرفته از کتاب":{عرفان نظر آهاری}

قایقی با بادبان قرمز

«هواللطیف»

همین جور که نشسته بودم و توی افکار خودم عرق بودم (به قول یکی از دوستان به آشغال های ذهنم مشغول بودم! سعی می کردم هرکدوم رو توی یه قفسه بگذارم تا حداقل مرتب باشن!!) و داشتم با یه کاغذ چرکنویس ولی سفید بازی می کردم، یه دفعه دیدم یه قایق کوچولو ساختم، یه قایقی که خیلی ناز بود یا حداقل خودم خیلی دوستش داشتم، بعد بلند شدم و یه کوچولو سر بادبانش یه لاک قرمز جیغ زدم و با همون قایق رفتم به کودکی، نه به یاد و خاطره ها نه! رفتم توی حس کودکی رفتم به رویای کودکی و برای خودم دنیایی ساختم دنیایی پر از زیبایی و خوشحالی و آرامش و آرامش و آرامش... داشتم توی این دنیا بازی می کردم، بازی می کردم که یه دفعه خواهرم اومد توی اتاقم و شروع کرد باهام حرف زدن، ولی من دلم نمی خواست از اون دنیا بیام بیرون پس به حرفاش گوش نکردم ولی اون دنیا کم کم برام محو شد و من با حسرت بهش نگاه می کردم تا این که تموم شد و دیگه دنیایی نبود؛ یه کم به خواهرم نگاه کردم به دنیایی کثیفی که برام آورد، و به دنیای قشنگی که داشتم فکر کردم، بعد احساس کردم که اون دنیای منو ازم گرفت و به همین خاطر ازش عصبانی شدم ولی بعد که یه کم فکر کردم، دیدم نه اون دنیای منو نگرفت چون من هروقت که بخام می تونم دنیام رو داشته باشم اون فقط به من یاد داد که هروقت که بخام می تونم اون چیزی رو که می خام داشته باشم. اون حرف کس دیگه ای رو بهم ثابت کرد حرف دوستی رو که می گفت: باور...

پ.ن: بعضی وقت ها آدم ها با سختی های و ناراحتی هایی که برامون می یارن به ما چیز یاد می دن.

اندیشتون پایدار!

یا حق

باور من...

«هواللطیف»

باور... اون چیزیه که من الان ندارم... باور اون چیزیه که اگه نباشه امید هم معنی پیدا نمی کنه؛ باور چیزیه که گاهی وقته ها بهش قدرت اختیار هم می گن؛ باور... باور ... باور ... باور.... چرا باور ندارم نمی دونم! داشتن باور دست خودمه ولی ندارم! همش تقصیر این سردرد لعنتیه!! سردردی که همیشه و همه جا همراهیم می کنه، گاهی وقتها بهش عادت می کنم وگاهی وقت هم... بهونه، بهونه، بهونه، بهونه... کجاست امیدی که من بهش نیاز دارم؟ چرا این جوری؟ چرا همیشه این جوری بوده؟ تقصیر خودمه، تقصیر خودمه که همیشه ازش فرار می کردم ولی الان تحت هر شرایطی می رم توی ماجراش، تا ته ناامیدی می رم، می رم تا تبدیل به امیدش کنم، می رم دیگه درجا نمی زنم، دیگه نمی ایستم...

یا حق

مزن لاف انسانیت!

                                                            "به اسم خدا"

یک من ... یک خود ... یک خویشتن از خود ...

یک من که اول باید انسان باشم ، یک من که باید تو این دنیا انسان بمونم!!

خیلی هامون داریم به اشتباه این لفظ انسان بودن ، ادم بودن را به دوش می کشیم ،خیلی هامون

داریم فقط ادا انسان بودن رو در میاریم !

اگه تظاهر به انسان بودن نکنی اون وقت لایق ارامشی ،اون وقت لایق عشقی که همیشگیه ، اون وقته

که میبینی زیبایی ها رو ... عشق رو ... خالقت رو ... هدایت گرت رو ... هدفت رو  و ماموریتی که به

خاطرش تو این دنیا پا گذاشتی ...!

باید برای انسان ماندنت تو این دنیا تلاش کنی ، باید بشنوی سکوت هایی رو که از تو طلب یاری دارند،

باید بتونی یه دیده گریان رو ببینی رو بر نگردونی، باید روشن کنی دل هایی که چراغشون خاموش شده،

باید بخندونی لب های غریبه با لبخند رو ...

      باید بشی پر از دوست داشتن ،پر از یه حس خوب ...

                                                                          باید بشی پر از خدا...

"خدا جونم خودت کمکمون کن"

سخت!

«هواللطیف»

خیلی سخته!

خیلی سخته چیزی رو که تا دیشب بود یادگاری، صبح بلد شی و ببینی که دیگه دوستش نداری

خیلی سخته که نباشه هیچ جایی برای آشتی، بی وفا شه اون کسی که جونتو براش گذاشتی

خیلی سخته تو زمستون غم بشینه روی برفا، می سوزونه گاهی قلبو طعم تلخ بعضی حرفا

خیلی سخته که ببینی کسی عاشقیش دروغه، چقدر از گریه ی اون شب چشم تو سرش شلوغه

خیلی سخته کسی که گفت برای چشات می میره،بره و دیگه سراغی از تو و چشات نگیره

خیلی سخته که ببیننیش توی یک فصل طلایی، کاش مجازات بدی داشت توی بارون بی وفایی...

تعریف «سخت» تقریبا برای همه یکیه! ولی برای هر کسی یه چیزی سخته؛ سختی های اون بالا نظر لیلا فروهر بود! و البته شاید نظر خیلی ها توی یه دوره ای از زندگی که منم هم جزو اونها هستم! ماها هر کدوم توی دوره ای از زندگی مسائلی رو داشتیم و شاید هم نداشتیم ولی به نظرمون سخت ترین مشکل دنیا بوده! و البته با گذشت زمان و افزایش تجربه دیدیم که شاید اون مشکلات سخت نبوده و سخت تر اون هم وجود داره، ولی بعضی از سختی ها همیشه به نظرمون سخته که بازم برای هر کسی متفاوته مثلا: برای کسی پول نداشتن و برای کسی ایمان به خدا نداشتن. گذشت زمان باعث پخته تر شدن می شه ولی هیچ وقت نمی شه آدم ها رو از روی سن و سالشون با هم مقایسه کرد چون ممکنه یه دختر 18 ساله خیلی بیشتر از یه دختر23 ساله بفهمه و همین طور توی پسرها، سن معیار تشخیص تجربه و فهم نیست. داشتیم می گفتیم به نظر هر کسی متناسب با خیلی از عوامل مثل: شرایط زندگی، فرهنگ، خانواده، طرز فکر و... سختی های متفاوتی وجود داره. به نظر من سخت ترین چیزها این هایی که این پایین نوشتمه، به نظر شما سخترین ها چیه؟

+ اول و مهم تر از همه: نداشتن ایمان و اعتقاد واقعی به خدا  + دوم: نداشتن هدف توی زندگی   + ناامید بودن   + منیت داشتن   + نارضایتی از زندگی  و... که همش می ره زیر مجموعه نداشتن ایمان و اعتقاد درست و واقعی به خدا. می دونم حالا دوباره خیلی ها می گن اینا همش حرف های آرمانیه! اون سختی های زندگی رو بگو که هر روز بهش فکر می کنی. منم بهشون می گم این هایی که نوشتم مسائلیه که واقعا برام سخت ترین هاست و بهشون فکر می کنم؛ دلیل هم بخوان براشون می یارم اندازه همه عمرم!

عاشق باشید!

یا حق

وقتی همه خوابن!

«هواللطیف»

نگاه می­کنم به پست قبلی وبلاگ و می­ خندم!... فکر می­ک نم به تنها جایی که شاید بتونه بهم آرامش بده، تنها یه جا... اونم پهلوی پدربزرگم، توی اتاق پدربزرگم، نشستن کنار پدربزرگم وقتی برام روایت می­ گن، گشتن دنبال تقویمشون توی اون همه کتاب که توی دوتا اتاق قدیمی خونشونه و شاید کلی طول بکشه، نشستن سر یه سفره باهاشون، پشت سرشون نماز خوندن.... همه اینها لذتی داره وصف نشدنی... توی این همه شلوغی ذهن من، توی این همه دعوا و کش مکش فکر و قلبم، توی این همه شدن و نشدن­ ها، توی این همه کارهای عقب افتاده که همیشه گوشه ای از ذهن رو می ­گیره، توی گریه­ های همیشگی و خنده­ های لحظه ای، توی دو راهی شایدم چند راهی­­ های انتخاب، توی شادی­ ها و خنده­ هایی که آخرش غم و تلخی موج می­ زنه، توی حرف هایی که می­ دونی پر از دروغه ولی باور می­ کنی، توی تنهایی­ وقتی در جمعی نشستی و داری همه رو می خندونی، توی دلواپسی­ هایی که در آرزوی موفقیت کردن برای بقیه پنهانه، توی تصمیم­ های قاطع در اوج تردید، توی اوج ناامیدی، اوج بغض و گریه، اوج تنهایی، اوج نیاز... توی همه­ ی تلخی­ ها و کم آوردن ها... پدر بزرگ و اتاق قدمیش واقعا انرژی می­ده، شاید تنها جایی که وقتی اونجا ام بیشتر به خودم نزدیک ام، یه جورایی انگار وقتی می­خام وارد اون محیط بشم بهم می­ گن هرچی آشغال توی ذهنت داری بریزی بیرون و گرنه راهت نمی­ دیم! و من از روی اجبار هر چی توی ذهنم دارم رو همون جا تحویلشون می­ دم و می­ رم پیش پدربزرگ... چه چیزی داره این پدر بزرگ خودم هم نمی­ دونم، تنها چیزی که می­ دونم اینه که دوست دارم همیشه توی اون اتاق و پیش اون فرشته آرامش باشم... یه بهشت...

لحظه­ هاتون آروم...

یا حق

آرامش...

«هواللطیف»

آرامش...

همه یه جورایی توی زندگی دنبال آرامش می­گردن. هر کسی یه جور دنبال آرامش می گرده! هر کسی توی یه چیزی دنبال آرامش می گرده، یکی دنبال جایی می گرده که بهش آرامش بده، یکی دنبال یه بوی آرامش بخشه، یکی دنبال یه صداییه که باهاش آرامش را تجربه کنه، یکی دنبال کسی می گرده که بهش آرامش بده، یکی دنبال چیزی می گرده که وقتی بهش نگاه می کنه آرامش پیدا کنه، یکی دنبال افکار آرامش بخشه و... همه یه جوری آرامش می خوان و دنبالش می رن... بعضی ها به لحظه ای آرامش اکتفا می کنن... وقتی می ریم کنار ساحل و به آب نگاه می کنیم، وقتی یه موسیقی آروم گوش می دیم و... این موقع هاست که وجودمون ما رو می بره به سمت آرامش، یه نیروی درونی که از اول تولد با ما بوده یه نیرو خدایی... آرامشی که تا توی اون شرایط ایم باهامونه و با دور شدن از اون موقعیت تموم می شه و شاید تا موقعی کوتاه هم اثرش باشه...  بعضی ها دنبال آرامش همیشگی ان... بهترین نوع آرامش اینه که تو هرجایی که بخای بهش دست پیدا کنی، به هر چی نگاه می کنی، هرچی رو بو می کنی، هر صدایی که می شنوی، هر جیزی یا هرکسی رو که می بینی بهت آرامش بده ... این خیلی سخته شاید هم به نظر امکان پذیر نباشه... ولی خیلی وقت ها اتفاقات اون که ما انتظار داریم رخ نمی ده خیلی وقت ها اتفاقات غیر قابل پیش بینی ان... پس امکان داره که این جور هم بشه... امکان داره که همه چیز به ما آرامش بده... فقط لازمه که خودمون بخواهیم... همه چیز دست فکر ماست...زندگی ما دست افکار و اعتقادات ماست... می تونیم به سرمنشا همه چیز فکر کنیم... به علتی که باعث همه چیزه... بهترین آرامش اونیه که همه چیز رو آفریده تا ما باهاش آرامش داشته باشیم تا زندگی کنیم زندگی به معنای واقعی...اون وقته که به یه آرامش همیشگی می رسیم اون وقته که به اصل آرامشی می رسیم که اون موقع با چیزهایی لحظه ای بهش رسیدیم ...می دونین خدا همه چیز رو آفرید تا ما باهاش آرامش رو حس کنیم... وقتی یه کسی رو می بینیم و آروم می شیم، وقتی عطری رو بو می کنیم که باهاش بهترین خاطرات رو داریم، وقتی موسیقی رو گوش می دیم که توی بهترین لحظات توی گوشمون بوده... این نشون می ده دست خودمونه، دست ذهن خودمونه که به هر چیزی می خایم برسیم دست خودمونه که به آرامش برسیم... نیرویی که به یادمون می یاره سر منشا هستی بهترین آرامشه... همه چیز از درونمون تا افکارمون که دست خودمونه همه ما رو می بره سمت خدا... بهترین آرامش بخش...

ای بهترین آرامش... ( اینجا برای شماست تا هرجوری که دوست دارین تمومش کنین)

یا حق

دیوونه!!!

کلی چیز داره توی کله ات تاب می خوره ولی وقتی بهت می گن خب حالا یکیش رو بنویس مثل خر توی گل می مونی! خب حالا چی بنویسم؟!! می گن ماشالله شما که توی هر زمینه ی مربوط و نامربوطی صاحب نظرین یه لطفی بکنین یکیش رو به قلم تبدیل کنیم تا کسایی که امکان شرف یاب شدن رو ندارن هم فیضی ببرن!! بعد تو می گی نه من تا همین جا هم زیادی حرف زدم و نوشتم دیگه بی خیال!! بعد دوباره میگن نه اختیار دارین شما تازه اول راهین نفرمایین!! بعد تو می گی نه!!! بعد... بابا ولم کن خسته شدم از بس فکر کردم!! گربه توی کوچه پاش می ره زیر چرخ ماشین من باید به فکرش باشم!!! آخه یکی نیست به من بگه به تو چه که این قدر به همه چیز فکر می کنی و می خای به همه کمک کنی؟!! یعنی خر تر از من توی این دنیا پیدا نمیشه!! باور کن...!!!! ( می دونم بیشتر از نصفی از نظراتم اینه که ما باور می کنیم!!!! چقدر ما همه مون توی این زمینه ها آدم های خوبی می شیم و سعی می کنیم به هم امیدواری بدیم که ما باورت داریم!!!)

همیشه دیوونه ها رو بیشتر از عاقل ها قبول داشتم، هنوز هم دارم! آخرش خودم هم دیوونه می شم! البته می دونم همین الان هم اعتقاد دارن من دیوونه ام!!!

حرف زیاد زدم ببخشین!

یا حق

دلی پر از...

«هواللطیف»

سلام!

بعد از مدت های زیاد! دوباره برگشتم، این چند وقت به فکر وبلاگم بودم چندتایی هم مطلب توی ذهنم داشتم که بنویسم ولی فرصتی نبود که این کارو بکنم و این قدر درگیر همه چیز بودم و ذهنم مشغول بود که اصلا نتونستم حتی یه سر به وبلاگم بزنم، الانم کلی دلم پره که اومدم و می نویسم.

مگه خدا آفریننده ی ما نیست؟ مگه بیشترین از همه ی صفات خوب مثل دانایی مال خدا نیست؟ مگه خدا لایق ترین معشوق برای ما نیست؟مگه هر چی خدا برای ما بخاد بهترین برای ما نیست؟ مگه صلاح ما توی اون نیست؟ مگه ما به خدا ایمان نداریم؟ پس چرا هر چی برای ما می خاد رو با جون و دل قبول نمی کنیم؟ پس چرا توی کارهای خدا چون و چرا می یاریم؟ پس چرا به خدا ایراد می گیریم  و می خایم همون بشه که با عقل ناقصی که خود خدا هم بهمون داده فکر می کنیم درست یه چیز دیگست؟ پس چرا این قدر ناشکریم؟ پس چرا خدا رو فراموش می کنیم؟ چرا فکر می کنیم بهتر از خدا وجود داره؟ چرا خودمون رو گول می زنیم؟ چرا ما آدم ها این قدر نامرد و بی معرفتیم؟؟...

ایمان به خدا فقط نماز و روزه نیست... ایمان به خدا فقط حجاب نیست... ایمان به خدا فقط خمس و زکات نیست... ایمان به خدا فقط راه انداختن منکرات توی خیابونا نیست... ایمان به خدا فقط ریش گذاشتن نیست... ایمان به خدا فقط حوزه رفتن نیست... ایمان به خدا فقط سطحی و ظاهری دین رو دیدن و عمل کردن نیست... نمی گم اینا ربطی یه دینداری نداره، نه اصلا حرفم این نیست، من دارم می گم دینداری فقط اینا نیست، دینداری به خیلی کارهای دیگه هم هست، خیلی های دیگه که چون به نفعمون نیست نمی بینیم و عمل هم نمی کنیم. چرا خودمون رو گول می زنیم؟ با گول زدن خودمون کاری درست می شه؟ چرا ما هم که مثلا دینداریم داریم بدتر از بقیه به دین ضربه می زنیم؟ ما که از دینداری فقط ادعا کردنش رو بلدیم و هرجا که به نفعمون بود ازش استفاده کنیم و هر جای دیگه که نبود دورش بندازیم و بشیم روشن فکر(!!) که فقط به بقیه بگیم این ادا و اطفارهای مزحرفی که می بینی دینه، که نه برای خودمون فایده داره و نه برای بقیه تازه خیلی وقتها همه اش ضرره، چرا این کارها رو می کنیم؟ یعنی زندگی توی این دنیا اینقدر ارزش داره که از خدا می گذریم؟ که بدتر از همه از خدا مایه می گذاریم برای کارهای مزخرفمون؟ یعنی این قدر دنیا جذابه؟ یا نه! این ما آدم هاییم که فراموشکاریم! و چقدر زود فراموش کردیم که از کجا اومدیم و برای چی اومدیم! چقدر زود فراموش کردیم که این دنیا مال اینه که ما به خدا نزدیک بشیم نه دور! اصلا خیلی هامون چقدر زود فراموش کردیم که خدایی هست! چقدر ما بی معرفتیم! اون وقت انتظار داریم معرفت ببینیم! خدا چقدر صبر داره که ماها رو تحمل می کنه! گفتم از همه ی چیزهای خوب خدا بیشترینش رو داره!

خدایا خودت کمکمون کن!

خدایا قلب های ما رو از حب دنیا پاک کن!

خدایا قلبی راستی بین به ما بده که فقط خودت رو ببینیم! فقط خودت رو!

خدایا ما رو عاشق خودت کن و عاشق نگه دار...

یا حق

خاطرات... زندگی

«هواللطیف»

از حمام اومدم، روی تختم دراز کشیدم و فکر می کنم به برنامه ای که قراره برای بچه های سوم دبستان اجرا کنیم. من و خواهرم و دوستش برای 120 تا بچه به عنوان جشن تکلیف قراره برنامه داشته باشیم توی یه جایی مثل پارک؛ پارکش جاییه که یه بار سوم دبیرستان از طرف مدرسه ما رو برده بودن اونجا، یاد دوستم می افتم، یاد عصر وقتی که می خواستیم برگردیم، نشسته بودیم روی یه نیمکت و داشتیم به گلها نگاه می کردیم متین بهم گفت اگه من یه روز مشکل بزرگی مثل یه مریضی لاعلاج پیدا کنم دوست دارم من رو رها کنی، دوست ندارم با من دوست بمونی... من ناراحت شدم و گفتم ولی من هیچ وقت این کار رو نمی کنم، به نظر من دوستی مال همه وقتهاست من هنر نمی کنم اگه فقط توی شادی ها باهات باشم، من این کار رونمی کنم. بعد اون گفت ولی اگه این اتفاق برای تو بیفته من رهات می کنم و.... و کلی حرف دیگه ولی آخرش یه قولی به هم دادیم که هیچ وقت از هم جدا نشیم و تا آخرش با هم بمونیم؛ گفتم خوبه براش یه پیامک بدم و بهش بگم که یاد اون روز افتادم ولی... اون گفته فعلا نمی تونه منو ببینه، احتمالا سر درسشه و من .... دلم نمی خاد مزاحمش بشم. بعد می رم توی خاطراتم یاد اون موقع می افتم که با سمانه و سعید توکلی و محسن کل می انداختیم، یاد اون موقع ها که می رفتیم وبلاگ سعید نظر می گذاشتیم گاهی وقتها فقط جمع نظرهای خودمون چندتا به 50تا می رسید! بعد سعید در وبلاگش رو تخته کرد و محسن دوباره با همون آدرس شروع کرد براش نوشتن! و سمانه هم رفت سر درس و به اصرار من وبلاگش رو نبست تا شاید یه روزی دوباره شروع کنه توش نوشتن و من و محسن هم دیگه کم کم به هم سرنزدیم و از هم بی خبر بی خبر... . بعد یاد آلبومی افتادم که چند روز پیش نگاه کردم یاد عکس مهدی (برادرم) و فکر میکنم که چقدر بزرگ شده چقدر زمان گذشته یاد حسین (برادر بزرگتره)می افتم که الان کم کم داره بابا می شه، یاد محبوب (خواهرم) که با هم خاله بازی می کردیم. حتی یاد عکسی افتادم که بابام وقتی مامانم سر من حامله بوده ازش انداخته یاد اون موقع که من شاید چند ماه بود که بوجود اومده بودم یاد حرف مامانم که می گفت وقتی سر تو حامله بودم فکر می کردم تو دوقلویی از بس که بزرگ بودی و وقتی می ره دکتر می فهمه نه من یکی ام! و این که من سنگین ترین بچه مامانم بودم... یعد یاد خاطرات بابام افتادم که چند وقت پیش نشونم داده بوده از دوران مجردی اش و دوران عقدش با مامانم... زمان چقدر زود گذشته ... یاد خودم می افتم که چقدر عوض شدم یاد تک تک لحظات زندگیم یاد تک تک احساسات و خاطراتم.... زمان می گذره و یه جایی هم تموم می شه... این ماییم که آخر کار می مونیم با...

هر جوری دوست دارین آخر سطر قبل رو کامل کنین!

یا حق

یادگاری ها...

«هواللطیف»

دیشب توی جمع دختر های دبیرستانی فامیل بودم. داشتن درباره شیطنت هاشون می گفتن که یاد دبیرستانم افتادم، یاد شیطنت هایی که می کردیم، یاد دوستام افتاد، یادش به خیر چقدر خوب بود... { یه بار تابلوهای بالای کلاس ها رو عوض کردیم و 3 ربع دبیرهامون داشتن دنبال کلاس ها می گشتن تازه تابلوی دفتر مدیر رو با دستشویی دبیران عوض کردیم! وقتی مدیرمون اومد بیرون رنگش قرمز شد! از عصبانیت نمی دونست چیکار کنه! به من گفت: شما می دونین کار کیه؟ (یه نکته من توی اون دوران هم بین بچه ها خیلی قبولم داشتن و هوای بچه ها رو داشتم هم توی دفتر و مدیر خیلی روم حساب باز می کردن!)منم گفتم: نه!! بعد گفتم خانوم نگران نباشین خودم پیداش می کنم و ادبش می کنم! مدیر رو آروم کردم و فرستادم رفت! همه بچه ها که اونجا بودن کلی خندیدن! یا بار یکی یه لنگه از کفش دبیرهامون که رفته بودن نماز رو قایم کردیم!! چه در به دری کشیدن معلم ها!! البته آخرش بهشون دادیم! ولی گفتیم پیداشون کردیم!!! و قرار شد من بازم باعث و بانی این کار رو ادب کنم!!! یه بار دیگه بند کفش سال بالایی هامون رو که رفته بودن توی نمازخونه فیلم ببینن به هم گره زدیم بعد هم به نرده های کریدور!! البته یه کم باهاشون حساب داشتیم!! بعد هم زنگ تفریح اومدیم بیرون و وایستادیم کلی بهشون خندیدیم! و باز هم این قضیه به پی گیری من متفی شد! البته خودشون می دونستن کار ماست!! ولی نتونستن ثابت کنن!!! باز گذاشتن در آسانسور که دیگه کار همیشگی بچه ها بود!!( مدرسمون آسانسور داشت و ما هم طبقه سوم بودیم و معمولا دبیرها زورشون می یومد از این هم پله بیان بالا و نصف کلاس می رفت!!)...} همه اینها یادم می یومد و می خنیدیدم به شیطنت های خودمون و یاد آخرین روز افتادم جشن مثلا فارغ التحصیلیمون!! { کیک رو خودمون سفارش دادیم  و کاملا مستقل از بقیه کلاس ها عمل کردیم! بعد از خوردن کیک و کلی مسخره بازی به هم گچ مالیدیم! بعد هم دیگه رو خامه مالی کردیم! بعد هم نشستیم دور هم و کلی پفک خوردیم! تازه اضافه هاشم مالیدیم به هم! بعد هم رفتیم آب بازی!! دیگه خودمون حالمون از خودمون به هم می خورد از بس که کثیف بودیم! ولی دیگه آخر کار هم دیگه رو بغل کردیم و خداحافظی!!!!!! وقتی بهش فکر می کنم می بینم ما او روز چیه جوری این کارها رو کردیم؟!! خودم هم نمی دونم ولی خاطره خیلی خوبی شد!! البته من مامانم فقط چندبار مانتوم رو شست تا تمیز شد!!!...} یاد پیش دانشگاهی می افتم {... یه بار با دوستم از مدرسه اومدیم بیرون تا بریم از سوپری نزدیک مدرسه چیز بخریم، وقتی برگشتیم دیدم در حیاط بسته است، یکی از بچه ها از شیشه یکی از کلاس ها اشاره کرد مدیر درو بسته و گفته کسی باز نکنه و طرف در نره! و خودش هم حواسش به دره!! گفتیم چی کار کنیم؟!!.... دور مدرسه می چرخیدیم تا این که یه ماشین دیدیم که پشت دیوار پشتی حیاط مدرسه پارکه، رفتم روی ماشین و خوراکی ها رو گرفتم و پرت کردم توی حیاط و یه نگاه انداختم و رفتم روی دیوار و دست دوستم رو هم گرفتم و اومد رو دیوار و پریدیم پایین!!! البته اون پاش درد گرفت ولی من نه! خب بالاخره من قبلا از دیوار و در و درخت بالا رفته بودم و تجربه داشتم!!! بعد رفتیم تو کلاس، بچه ها وقتی ما رو دیدن جا خوردن!! گفتن داشتن می پرسیدن کیا رفتن از مدرسه بیرون ولی ما چیزی نگفتیم! خلاصه تا یه ساعت داشتن آمار بچه های مدرسه رو می گرفتن و ما داشتیم سر کلاس دینی هله هوله می خوردیم!!....} .... عجب دورانی بود، چه دوستایی، چه حال و هوایی، چه کله خر بازی هایی...

زندگی جریان داره...

یا حق