سلام عرض میشود خدمت شما خوانندگان محترم
اینجانب مهدیه عزیز سومین دخترخاله هستم
بعد از هزار و اندی سال قصد نگارش در این وبلاگ را نمودیم از بس که دیدیم شما عزیزان هی قربان صدقه لیلی و بهار میروید و فکر میکنید اینها خبری شان هست
ما دیگر رگ غیرتمان زد بالا ...گفتیم دیگر بسشان است!! بگذار ما هم خودی نشان دهیم تا ملت ببیند مهدیه ای هم هست!!!!!!
امروز رفتیم به استخری که بهار و لیلی کارت مجانی اش را داشتند و من و مهشاد دختر دایی بلیط ازاد گرفتیم و راهی شدیم
چشمتان روز بد نبیند یک دسته زن ۵۰ ۶۰ ساله قلچماق با ننه جان ۸۰ سال به بالای کور و کچل
و همگی با اندام های کبره بسته راه افتاده بودند امده بودند استخر(بدون کوچکترین اغراق)
این پپرزن جان که البته یک چشمش کور بود با ان سیمای کریه همینطور در اب تف میکرد و مابقی فرزندان غول تشن همچون بادی گاردهایش به دورش حلقه می زدند و دست و پایش را میگرفتند تا پس نیفتد
یک عدد بچه ۴ ۵ ساله معلول ذهنی بهمراه مادرش هم دیدیم که دیگر اه از نهادمان بر امد و نزدیک بود همانجا بنشینیم به حال خودمان گریه کنیم
یعنی شما بدبختی از این بیشتر سراغ دارید؟
یعنی به نظر شما الان ما امکان دارد یک درصد هم سالم مانده باشیم؟
با انهمه اب ادراری و مملو از انواع و اقسام میکروب ها و ویروس های منتقله؟؟؟؟؟؟؟؟
بعد هم که قصد عزیمت به قسمت عمیق استخر نمودیم بعلت اینکه من و لیلی به کلی مهارت شناگری مان را فراموش کرده بودیم دستمان را به کناره های استخر گرفته بودیم و پس از تلاشهای مستمر بهار و مهشاد بالاخره من دل به دریا زده و فن دوچرخه خود را رو نمودم
الهی خداوند برای گرگ هم بیابان نخواهد!! این اعتمادبنفس کاذب ما گویا کار دستمان داد! تعادلمان به هم خورد و ما که اندکی از بهار و مهشاد هم فاصله گرفته بودیم به یقین رسیدیم که داریم غرق میشویم
دیگر خودتان تصور کنید ان صحنه مخوف را
خلاصه رفتیم ان زیر زیرها و به زور امدیم بالا که مهشاد به سویم شتافت و بعدش بهار و خلاصه سرتان را درد نیاورم ما نجات یافتیم....
و تا یک ساعت این سه نفر داشتند به قیافه ما میخندیدند و ما را به استهزاء گرفته بودند!! واقعا که!!!
خوب این بود انشای من....