ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
اسم کتاب:راز
نویسنده:راندا برن
وظیفه ی ما به عنوان انسان این است که به افکار مربوط به آنچه می خواهیم بچسبیم ،آن را در ذهنمان کاملا مجسم کنیم،و از آنجا شروع به احضار یکی از بزرگترین قانون های کائنات ،یعنی قانون جذب کنیم
تو به همان چیزی که بیشتر در فکرش هستی ،تبدیل می شوی و در عین حال هر آنچه را بیشتر در فکرش هستی ،جذب می کنی
-+ـ+ـ+ـ+ـ+ـ+ـ+ـ+ـ+ـ+ـ+ـ+ـ+ـ+ـ+-
پ.ن۱:این فقط یه تیکه از کتابه .
پ.ن۲:بعدا بقیه قسمتای کتابو می نویسم
پ.ن۳:اگه نمره های امتحان های نمی ترممو بگم باورتون نمیشه !تازه اینا بعضیاشه! بقیه شو نمی دونم!
اسم کتاب: قصه های عجیب
گردآوری:هلن کرسول
ترجمه:امیر مهدی حقیقت
نشر ماهی
تعداد صفحه:۱۳۵
قیمت:۱۴۰۰ تومان
********************************************
---------------------------------
دینو بوتزاتی
کت جادویی
من همیشه از شیک پوشی و خوش لباسی لذت می برم.با این حال معمولا به لباس های اطرافیانم چندان توجهی ندارم. ولی یک شب در مهمانی دوستی در میلان٬ توجهم به مردی حدودا ۴۰ ساله جمع شد که به دلیل زیبایی بی چون و چرای کت و شلوارش در میان مهمانان مجلس می درخشید.
من او را نمی شناختم .اسمش را هم نمی دانستم.اولین بار بود می دیدمش.در طول مهمانی فرصتی پیش آمد و متوجه شدم نزدیکش ایستاده ام.کم کم سر حرف باز شد .مردی با نزاکت و مودب بود اما چندان سر حال به نظر نمی رسید.تا جایی که یادم می آید، با صمیمیتی بیش از حد از لباس آراسته اش تعریف کردم-کاش خدا نگذاشته بود-و حتی به خودم جرات دادم و پرسیدم خیاطش چه کسی بوده.
.
.
.
(خیلی طولانیه حال نوشتن ندارم)
لباس را در خانه تحویل گرفتم..... یکی از سه شنبه های ماه آوریل بود و باران می آمد .لباس را که پوشیدم(کت و شلوار و جلیقه)دیدم بر خلاف مشکلی که با تمام لباس های نو داشتم،این لباس اندازه اندازه است و هیچ جاش تنگ یا گشاد نیست.
من توی جیب راست کتم ، هیچ وقت چیزی نمی گذارم.کارت هام را همیشه می گذارم توی جیب چپم .عادتم همین است.برای همین به شدت جا خوردم وقتی فقط بعد از چند ساعت، دردفترم تصادفا دستم را توی جیب راستم کردم و دستم به تکه ای کاغذ خورد.یعنی ممکن بود صورت حساب خیاط باشد؟
نه .یک اسکناس ده هزار لیره ای بود!
*توبه کردم که دگر می نخورم به جز امشب و فرداشب و شب های دگر*
*********************************
*درد بی دردی علاجش آتش است*
*********************************
*خواست خدا ٬زبان بنده است در زیر باران*
******************************************************
پ.ن۱:یه شنبه زن پسر عموم یه پسر به دنیا آورد اسمشو گذاشتن مهدیار!
پ.ن۲:نمی دونم کدوم رشته رو انتخاب کنم!
پ.ن۳:از ریاضی متنفرم.از تجربی بدم میاد.از انسانی هم همینطور.
پ.ن۴:نقاشیم افتضاحه . از کامپیوتر و صنایع دستی بدم نمیاد!
نمی خواهم بمیرم ٬با که باید گفت؟
کجا باید صدا سر داد؟
در زیر کدامین آسمان٬
روی کرامین کوه؟
.
.
.
.
نمی خواهم بمیرم
تا محبت را به انسان ها بیاموزم
بمانم تا عدالت را بر افرازم٬بیفروزم
خرد را٬ مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم
به پیش پای فردا های بهتر گل بر افشانم
چه فردایی ٬ چه دنیایی!
جهان سرشار از عشق و گل و موسیقی و نور است...
نمی خواهم بمیرم ای خدا!
ای آسمان!
ای شب!
نمی خواهم
نمی خواهم
نمی خواهم
مگر زور است؟
فریدون مشیری
¤٪¤٪¤٪¤٪¤٪¤٪¤٪¤٪¤٪¤٪¤٪¤٪¤٪¤¤
پ.ن ۱:دیشب ۳۹ درجه تب داشتم.
پ.ن ۲:دو روز رو پیچوندم
پ.ن ۳: شعرش خیلی زیاده حال نداشتم ٬ نصفه نوشتم!
پ.ن ۴:همه ی امتحان ماهانه هامو گند زدم!!!
فقط یک عکس می ماند
فقط یک یاد می ماند ز بودن ها
فقط یک روز می بینی که او رفته
فقط بر روی کاغذ
نقش خطش را
تو می خوانی
فقط بر روی قابی
جای پایش را
تو می بینی
به هر جا بنگری
او را
نمی بینی
به جز
یک عکس و یک نام
و تنها
خاطره می ماند و بس
از ساره جونم
امروز می خوام از وضع های مردم تهران بنویسم:
۱.دختری رو دیدم که مانتوی صورتیه اول دبستان تنش بود ٬ دست مامانش رو گرفته بود و یه کیف چرخدار رو کولش بود .داشت مخ مامانش رو می خورد.
۲. دختری رو دیدم که مانتوی سبز کدر اول دبستان تنش بود و یه دسته فال دستش و سر یه چار راه نشسته بود. کار نمی کرد .با صورتی غمگین تو فکر بود.
۳.خودمو دیدم که حال ندارم درس بخونم و مشق بنویسم.
۴.پلیس سر چار راه وایستاده بود .چار راه قفل شده بود اما اون فقط نگاه می کرد.
۵.۵ دقیقه از زنگ مدرسه گذشته بود .سرویسمون وایسوندیم یه گوشه و تا مدرسه رو دویدیم.بین راه دیدیم یه آدم بی عقل راه یه طرفه ای رو که همیشهی خدا ترافیک سنگینه رو برعکس اومده بود. مام فشش دادیم و الفرار.
۶.توی پارک آب و آتش اسکیت باز ها داشتن با هم کار می کردن که یه دفعه شدن دو تا گروه و داد و بی داد و دعوا .ما هم فرار کردیم خونه
۷.می خواستیم برم فری کثیفه ساندویج مخصوص بخوریم.تا دمش هم رفتیم اما آدمش نبود که بره توی صف بایسته .رفتیم البرز جوجه و شیشلیک خوردیم!
۸.خیابونای پایین اینقدر پر از موتوره که نمیشه رانندگی کرد.خیابونای بالا اینقدر پر از بی.ام .و و بنزه که نمیشه رانندگی کرد.
۹.خداییش خیابونامون پر از چاله چوله است.
۱۰.هوا اینقدر کثیفه که نمیشه توش نفس کشید!
درست همون روز بود که طولانی ترین روز ها بود.همون که همه جشن میگیرن .همون که همه می رفتن خونهی بزرگترا... . اما ما....
اما ما یه سالی بود که نمی تونستیم صدای بزرگ ترینمون رو بشنویم٬ از پیشمون نرقته بود اما ... مثل این بود که اینجا نیست.نه می تونست تکون بخوره ٬نه می تونست حرف بزنه٬ نه چیزی بخوره و نه حتی میشد بهش سرم بزنیم...
بزرگمون اون موقع هیچی نمی فهمید ٬اما تا آخرین لحظه ها زیرلب قرآن و نماز و دعا می خوند .
اون روز یکی از پسراش رفته بود مشهد دعا کنه تا خوب بشهنوه هاش رفته بودن یزد تا ناراحتی هاشون رو از بین ببرن. اما من و ۵ نفر دیگه پیشش بودیم. وقتی قلبش نزد هیچ کاری نکردم جز یه فاتحه .یه قرآن .یه دعا...زنگ زدن به دخترش ٬ به پسرش ٬ به پسراش ٬ به نوه هاش که بیان که دیگه بزرگ ندارن...
شب یلدا بود٬همه دور هم بودن اما به جای بیت های شاهنامه و حافظ از خونه آیه های قرآن بیرون اومد.به جای انار و آجیل و شیرینی تازه ٬بوی حلوا و خرما توی خونه موج میزد.
چه قدر بد بود وقتی که نوه ها اومدن .گریه می کردن همه .اما من ...
اما من اشکام نمی اومد....
ای دل بی قرار من
واسه کی گریه می کنی؟
واسه چی گریه می کنی؟
واسه اون که تنهات می ذاره
و دیگر
هیچ کاری باهات نداره!
×××××××××××××××××××××××××××
عشق چیزی نیست ٬جز بارانی از غم پشت یک لبخند!
ای نور ما
ای سور ما
ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما
تا می شود انگور ما
***********************************
اسم کتاب: روی تخته سیاه جهان ٬ با گچ نور بنویس
نویسنده: عرفان نظر آهاری
انتشارات: نور ونار
قیمت: ۲۲۰۰ تومان
تعداد صفحه:۵۰
پرنده ماهی
آن پرنده عاشق است
عاشق ستاره ماهی ای
که مثل یک نگین نقره ای
روی دست آب برق می زند
ماهی لباس نقره ای هم عاشق است
عاشق پرنده طلایی ای
که مثل سکه
توی مشت آفتاب
برق می زند
آن پرنده را ولی چطور
می شود به ماهی اش رساند
خطبهی عروسی
این دو عاشق عجیب را ولی چطور
می شود میان ابر و آب خواند!
هیچ کس
تاکنون
سفره ای برای عقد ماهی و پرندهای نچیده است
هیچ کس پرنده ماهیای ندیده است
*
یک شب ولی
مطمئنم عشق بال می شود
راهی
جاده های روشن خیال می شود
ماهی ای
می پرد به سمت آسمان
یک شبی
مطمئنم عشق باله می شود
راه های دور
مثل کاغذی مچاله می شود
و پرنده ای شنا کنان
می رود به قعر آب های بیکران
*
بعد از آن
روی نقشه های عاشقی
سرزمین تازه ای
آفریده می شود
و پرنده ماهی ای
بال و پر زنان ٬ شنا کنان
هم در آب و هم در آسمان
دیده می شود.
خانهی دوست کجاست؟ در فلق بود که پرسید سوار.
آسمان مکثی کرد.
رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید.
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
نرسیده به درخت٬
کوچه باغی است که از خواب خدا سبز تر است
و در آن عشق به اندازهی پر های صداقت آبی است.
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ ٬ سر بدر می آرد٬
دو قدم مانده به گل
پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی
و تو را ترسی شفاف فرا میگیرد.
در صمیمیت سیال فضا٬ خش خشی می شنوی:
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا٬ جوجه بردارد از لانه نور
و از او می پرسی
خانهی دوست کجاست؟