ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
امروز یک روز زیبای بهاری بود و البته با کمی بیشتر از همیشه استرس!
استرس خودم به خاطر مسایلم کم بود که فاطمه هم استرس عموش را که عمل قلب داشت بهم داد
از اضطرابش حتی اب هم نمی تونست بخوره
ساعت 12عملش تموم می شد و فاطمه از ترس خبری ناگوار حاضر نشد به کسی زنگ بزنه
اخر راضیش کردم! خودم رفتم و موبایلشو از دفتر که ته سالن بود گرفتم!
فقط قفل گوشیشو باز کردم!اس ام اسش باز بود و کسی که حتی اسمش رو هم ندیدم نوشته بود:فاطمه جان عمل عمو به خیر گذشت!
موبایلو گذاشتم تو دست معلممونو توی راهرو فریاد فاطمه فاطمه می زدم
از شنیدن خبر اونقدر خوشحال شد که تا 2ساعت بعد که باهاش بودم داشت می لرزید و ذکر می گفت
تموم مدت بعدش داشتم به این فکر می کردم که اگه خدایی نکرده قرار بود خبر بدی بهش می دادم باید چطوری بهش می گفتم!o_O
تا حالا واستون یه همچین چیزی پیش اومده؟ شماها چیکار کردین؟
DAncing bears, painted wings
THings I almost remember
And a song someone sings
ONce upon a December
SOMEONE holds me safe and warm
Horses prance through a silver storm
Figures dancing gracefully
Across my memory
Far away , long ago
Glowing dim as an ember
THings my heat used to know
Once upon a December
....
Things my heart used to know
It yearns to remember
ANd the song someone sings
Once upon a December. ..
عاشق این اهنگم....