ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
هم دل و هم سفر کودکیم
همراز، هم صحبت بچگیم
ای که بازی بی تو بی معناست
هم راه هر لحظه ی زندگیم
ای که در روزگار جوانی یادت نیست
هم نگاه لحظه ی زندگیم
ای که در گوشه ای لم دادی
ای که در جعبه ای خوابیدی
ای که در انتظار روزگار دیدنی
ای اسباب بازی قدیمی
شعر از یاسی جون
**************************************
یاسی تا این هفته کلشو تو مدرسه ی ما بود اما از این هفته به بعد رفت هنرستان نور
ماها وقتی فهمیدیم که اون بدون خداحافظی رفته بود و کلا توی یه شوک بزرگ بودیم
وقتی بهش پیامک دادم .گفت : تا فکر خداحافظی ازتون میوفتادم گریه ام می گرفت
وقتی به معلمامون می گفتیم اصلا باور نمی کردن!
یاسی جون دلمون برات تنگ میشه! از طرف بچه های دوم انسانی
راستی یادم رفت بگم :
یاسی این شعرو وقتی گفته که داشته داستان اسباب بازی های ۳ رو می دیده
یهویی یاد اسباب بازیای خودشم افتاده و باعث شده که این شعرو بگه!
دیوونه ها مثل قطره های روغن روی آب می مونند
زود همدیگه رو پیدا می کنند
با دیگران قاطی نمی شوند
هرچه قدر سعی کنی جداشون کنی باز یکی جا می مونه
********************
هیچ وقت نگید برای (( راست گفتن)) دیر شده ٬ چون وقتی می تونید این جمله رو بگید
یعنی هنوز زنده هستید
********************
آدمای دنیا دو جورند :
۱) اونایی که عاشقند
۲)اونایی که فکر می کنند عاشقند
جملات قصار از آزی جون
گاهی سکوت می کنیم چون کسی نیست که بشنود
گاهی سکوت می کنیم چون حرفی برای گفتن نداریم
گاهی سکوت می کنیم چون حرف دیگران شنیدنی تر است
گاهی سکوت می کنیم به یاد کسانی که نیستند تا بشنوند
************************
عاشق واقعی کسی نیست که با آتیش عشقش زندگیش و قلبشو بسوزونه
عاشق واقعی کسیه که قلبشو و دنیاشو به عشقش هدیه بده
**************************
ما با استرس دیدن دنیای بیرون متولد می شیم
با استرس جدایی از مادرمون به مدرسه می ریم
با استرس کنکور درس می خونیم
با استرس بی پولی کار می کنیم
با استرس تنهایی ازدواج می کنیم
و با استرس دنیای دیگه می میریم!
جملات قصار از آزی جون
توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد .....
یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم .....
آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافههاش ..... همینجور که داشت کارشو میکرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟
پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمینو گُوشت بده نِنه .....
قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟
پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!
قصاب اشغال گوشتهای اون جوون رو میکند میذاشت برای پیره زن .....
اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی میکرد گفت: اینارو واسه سگت میخوای مادر؟
پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟
جوون گفت اّره ..... سگ من این فیلهها رو هم با ناز میخوره ..... سگ شما چجوری اینا رو میخوره؟
پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه ..... شیکم گشنه سَنگم مُخُوره .....
جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه ..... اینا رو برا بچههام میخام اّبگوشت بار بیذارم!
جوونه رنگش عوض شد ..... یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن .....
پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگرفته بُودی؟
جوون گفت: چرا
پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُخُوریم نِنه .....
بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت
روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت. کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام» رییس پرسید: «بابا خونس؟» صدای کوچک نجواکنان گفت: «بله» ـ می تونم با او صحبت کنم؟ کودکی خیلی آهسته گفت: «نه» رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: «مامانت اونجاس؟» ـ بله ـ می تونم با او صحبت کنم؟ دوباره صدای کوچک گفت: «نه» رییس به امید این که شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید: « آیا کس دیگری آنجا هست؟» کودک زمزمه کنان پاسخ داد: «بله، یک پلیس» رییس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه می کند، پرسید: «آیا می تونم با پلیس صحبت کنم؟» کودک خیلی آهسته پاسخ داد: «نه، او مشغول است؟» ـ مشغول چه کاری است؟ کودک همان طور آهسته باز جواب داد: «مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان.» رییس که نگران شده بود و حتی نگرانی اش با شنیدن صدای هلی کوپتری از آن طرف گوشی به دلشوره تبدیل شده بود پرسید: «این چه صدایی است؟» صدای ظریف و آهسته کودک پاسخ گفت: «یک هلی کوپتر» رییس بسیار آشفته و نگران پرسید: «آنجا چه خبر است؟» کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته به احترامی در آن موج می زد پاسخ داد: «گروه جست و جو همین الان از هلی کوپتر پیاده شدند.» رییس که زنگ خطر در گوشش به صدا درآمده بود، نگران و حتی کمی لرزان پرسید: «آنها دنبال چی می گردند؟» کودک که همچنان با صدایی بسیار آهسته و نجواکنان صحبت می کرد با خنده ریزی پاسخ داد: «من». |
من گرفتار تبی هستم که آتیش زده به جونم
از گناهام در عذابم کاشکی عاشقت می بودم
منو ببخش
نفهمیدم چه جوری کور و کر شدم
نفهمیدم چی شد که من سنگ دل و زود باور شدم
منو ببخش
اگه برات همدم خوبی نبودم
اگه که تو برق چشمات آرزو هاتو ندیدم
منو ببخش
لیاقت خوبی هاتو نداشتم جایی تو قلبم واسه تو دیگه باقی نگذاشتم
ترانه از آزی جون
+ـ+ـ+ـ+ـ+ـ+ـ+ـ+ـ+ـ+ـ+ـ+ـ+ـ+ـ+ـ+ـ+ـ+ـ+ـ+
اگه امید دارید که طرفتان شما را ببخشد و این وسط
یکی زیر آب او را پیش شما زده این بهترین گزینه است!
قابل توجه آن دسته از عزیزانی که همیشه ناشکــــــر هستند
برای کسانیکه در دوران بچگی از مدرسه و درس و معلم گله داشتن و فراری بودن
بقیه در پیوست
ادامه مطلب ...
این عکسها شامل یک مغازه مخوف در شمال تایلند هست
که اعضای بدن انسان رو تکه تکه میکنه و بصورت بسته بندی شده
برای صرف ناهار و شام به مشتریان خود با قیمتی گزاف میفروشه
اگر جنبه ندارید یا درحال صرف غذا هستید
از دیدن عکسها خودداری کنید
ادامه مطلب ...
برین این فیلم رو ببینین واقعا جالبه
http://www.chilloutzone.de/files/player.swf
b=10&l=197&u=ILLUMllSOOAvIF//P_LxP92A42lCHCeeWCejXnHAS/c