دور از خانه

از اسمش که پیدا است! از زندگی دور از خانه ی خودم مینویسم

امروز یه خبر وحشتناک را شنیدم. اصلا تصورش را هم نمیکردم. دوست نازنین من، سمیرا نیم وجبی، رفت. الان که دارم این را مینویسم، اشکم باز داره شرشر میاد پایین. آخه سمیرا بهترین دوست من توی روزهای غربت و تنهایی بود. همیشه شاداب، پر از انرژی، و شوخ و با مزه بود.

دلم برایت خیلی تنگ میشه رفیق با مرام، الان خیلی زود بود برای رفتن.

نمیدونم چی بگم. حوصله اصلا ندارم.

+ نوشته شده در  یکشنبه شانزدهم آذر ۱۳۹۹ساعت 2:5  توسط دوری  | 
نمیدونم چه قدر این تجربه متداول باشه:
دارید یواش یواش توی سراشیبی پایین و پایین تر میرید. هر کاری میکنید که تعادلتون را به دست بیارین نمیشه. به هر چیزی که میتونید دست میندازید. ولی هیچ کدام فایده نداره. واقعا ترسیدید. خیلی راحت ممکنه تا ته ته اون دره سقوط کنید. با این که پایین رفتن تون آروم آروم هست، ولی در هر صورت پایین رفتن هست.
سرانجام وقتی که به روی زمین پهن شدین و به صورت دراز کش دارین به سمت پایین سر میخورین متوجه میشین که دست تون به یه چیز استواری رسیده. اون را سفت میگیرید. و رها نمیکنید. همه ی انرژی که براتون باقی مونده را جمع میکنین و خودتون را به سمت بالا میکشین. سر انجام یه جایی میرسید که جای پای استوار تری وجود داره و روی اون میشه ایستاد. هنوز هم خیلی راه مونده که بالای این دره برسین ولی حداقل دیگه در حال سقوط نیستید. همین هم خودش احساس نجات بهتون میده.
به اطراف نگاه میکنید. میخواهین ببین که دوستی، آشنایی، کسی را پیدا میکنید یا نه. بعضی هاشون را پیدا میکنین. براشون دست تکون میدین، سر و صدا میکنین، بالا و پایین میپرین. ولی هیچ جوابی نمیگیرین. زمانی که داشتید دست و پا میزدید و پایین میرفتید، سنگ هایی که از زیر دست و پای شما رها شده بود. بعضی از این سنگ ها به این دوستان و آشنایان خورده. و آنها از این سنگ ها هنوز هم دل خورند.
به شون حق میدید که دلخور باشن. در هر صورت وقتی که خودشون هم وضعیت خوبی نداشتن، سنگی از طرف شما رها شده و به اونها خورده. این سنگ ها قطعا دردناک بودن و بعضی هاشون هم اسیب هایی به این دوستان زده. سعی میکنید که این را توضیح بدید. ولی اونها علاقه ای به شنیدن این قصه ندارن. هر کدام از اون ها قصه های خودشون را دارن که از قصه ی شما خوشایند تر نیست. و قصه ی شما به نظرشان خود خواهانه، و غیر واقعی میاد.
چند باری تلاش میکنید. ولی بعد از مدتی احساس میکنید که فقط به چشم مزاحم بهتون نگاه میشه.
چه کار میشه کرد؟ کسی را نمیشه مجبور به محبت کرد. وقتی که دوستی از بین رفت، بازسازیش قطعا سخته و خیلی از مواقع هم کاملا غیر ممکن.
نمیدونم کارتون اینساید اوت (درون و بیرون) را دیدید یا نه. این کارتون این جور چیز ها را خیلی خوب نشون میده. میگه هر آدمی جزایر شخصیتی داره. که این جزایر در جاهایی به وجود میاند که خاطره های مهم و کلیدی به وقع پیوسته. این جزایر میتونه به وجود بیاد و میتونه نابود بشه. یکی از این جزایر، جزیره ی دوستی هست. (برای شخصیت فیلم جزایر دیگه اش این ها بودن: جزیره ی هاکی، جزیره ی مسخره بازی، جزیره ی خانواده، جزیره ی صداقت)

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و ششم آذر ۱۳۹۷ساعت 16:40  توسط دوری  | 
پست قبلی نه، قبلیش (هر که از دیده برفت، از دل برود)، مخاطبی که این جا را بخواند ندارد. فقط از دست خودم حوصله ام سر رفته بود و میخواستم غر بزنم.

+ نوشته شده در  پنجشنبه پانزدهم آذر ۱۳۹۷ساعت 10:2  توسط دوری  | 
من این را ننوشتم. کپیش کردم:

ادوارد سعید بعد از ابتلای به سرطان و در جستجوی گذشته اش بعد از ۴۵ سال به محل تولدش در فلسطین بر می گردد و خانه‌ای را که در کودکی در آن زندگی کرده پیدا می کند. سعید تا آنجا می رود ولی چنانکه در خاطراتش می‌‌گوید جرات نمی‌کند زنگ خانه را بزند و به داخل برود. می‌گوید من توانایی روبرو شده با آنچه ازدست داده بودم را نداشتم.

فکر کردن به گذشته گاهی عذاب آور است، نه به این دلیل که ما را به یاد رخدادی در گذشته می‌‌اندازد، بلکه به خاطر اینکه ما را به یاد آرزوهایی می‌اندازد که هرگز به واقعیت نپیوستند. آینده ای را پیش رویمان تصویر می کند که روزگاری قابل تصور بود و دیگر نیست.

آنچه مرور گذشته را سخت می‌کند خاطره رخداد ها نیست، حسرت اتفاقاتی است که هرگز رخ نداد.

+ نوشته شده در  چهارشنبه چهاردهم آذر ۱۳۹۷ساعت 16:50  توسط دوری  | 

آدم با بقیه ی جانور های روی زمین فرق داره. از بقیه به شکل قابل توجهی باهوش تر هست و این هوش بالاتر را ازش استفاده ی زیادی میکنه. ولی این تفاوت باعث نمیشه که شباهت های زیادمون را بشه انکار کرد. مثلا دی ان ای انسان و شامپانزه، ۹۹ در صد یکسان هست. یا این اشتراک با گوریل ۹۸ در صد هستش. نمی‌دونم تا حالا حیوانی مثل گوریل یا شامپانزه یا ارانگوتان را از نزدیک دیدید یا نه. توی چشمانتون نیگاه میکنن. انگار اون ها هم دارن سعی میکنن شما را بشناسن و از کارتون سر در بیارن.
حالا اصلا چرا این چیز ها را دارم میگم؟ چون که اگه این مطب را توی ذهن مون نگه داریم درک رفتار دیگران (انسان های دیگر) برامون آسون تر میشه. این را که بدونیم که از نظر ساختاری و بیولوژیکی ما خیلی فرقی با بقیه ی موجودات نداریم. این که هدف هر فرد اینه که زنده باشه، این که غذای بعدیش را پیدا کنه، این که تولید مثل کنه، این که زندگی راحت تری داشته باشه، این که از فرزندانش محافظت کنه، این که از هر چیزی که ممکنه آسیبی بهش میزنه دوری کنه و این مدل اهداف ابتدایی زندگی.
این ها را که در نظر بگیریم، خیلی راحت تر میتونیم به بعضی سوال ها جواب بدیم:
سوال: چرا فلانی کاری به کار من نداره؟
پاسخ: آیا من میتونم به فلانی در رسیدن به اهداف بالا کمک کنم؟ نه؟ پس من نباید انتظاری از این شخص داشته باشم.
سوال: چرا بهمانی با من بد بر خورد کرد؟
جواب: من و بهمانی برای رسیدن به بعضی از این اهداف رقابت می‌کنیم، در نتیجه باید متوجه باشم که بهمانی از خضور من خوشش نباشد.
سوال: من فکر میکردم “او” با بقیه فرق دارد. پس چرا؟
جواب: آیا “او” هم تحت تاثیر اهداف بحث شده ی بالا هست؟ پس او هم فرق خاصی با بقیه ندارد. یک روزی “او” فکر می‌کرد که ممکن است من کمکی برای رسیدن به این اهداف باشم، ولی در روزگار دیگری متوجه شد برای رسیدن به این اهداف من خیلی به درد بخور نیستم.
سوال: چرا هر کی که از دیده به رفت، از دل برود؟
جواب: به جواب سوال بالا مراجع کنید.

+ نوشته شده در  یکشنبه بیستم آبان ۱۳۹۷ساعت 11:21  توسط دوری  | 
فکر کنم این هم یکی از چیزهایی باشه که طول میکشه تا آدم یاد بگیره. این که وقتی که اشتباه یا خطایی میکنی، باید بپذیری اشتباهت را و حاضر باشی هزینه ای که انجام اون به وجود میاره را بپردازی. یعنی مثلا اگه دوست خوبی را آزردی، ممکن اون دوستی را از دست بدی. و نه برای کوتاه مدت. ممکن این دوستی را برای همیشه از دست بدی، و دیگه هیچ کاری برای بازسازیش ازت نیاد. یعنی این خسران، قیمتی هست که برای اشتباهت میپردازی. یعنی حتی وقتی که تمام تلاشت را برای جبران اون اشتباه میکنی، دیگه خیلی دیر شده و کاری از دست نمیاد.
معنی قبول کردن مسئولیت اینه که متوجه بشی، این خسارت سزای عمل تو هست، و فقط تو. این که متوجه باشی که همیشه امکان اصلاح اشتباهات به آدم داده نمیشه. و حتی در موقعی که سعی به اصلاح اشتباهت کرده باشی، باز هم سزاوار تمامی سختی ها و دشواری های اون هستی.

+ نوشته شده در  پنجشنبه دوم فروردین ۱۳۹۷ساعت 15:44  توسط دوری  | 
خوب دوباره مشکلِ پیدا کردن لغت دارم. نمیدونم لغت بهتر از این برایش داریم یا نه. ولی توضیح بدم میفهمید. بگذارید مثال فوتبالی بزنم! اگه هم اهل فوتبال نباشین باز هم متوجه میشین:
تیم ما (رئال مادرید) بازی رفت را سه بر هیچ برده. به نظر میاد که بازی برگشت کار آسونی داشته باشیم. وارد زمین میشند. یکمی بازی را شل گرفتن. ولی نه خیلی ضایع. تیم حریف (آتلتیکو) بی مهابا حمله میکنه. در عرض 11 دقیقه گل اول را میزنن. 5-6 دقیقه بعدش گل دوم را هم میزنند. خوب حالا همه چیز فرق کرده. الان احتمالا همه را ترس باید گرفته باشه، وقتی که در عرض 17 دقیقه 2 تا گل زدن تا آخر بازی 1-2 تا گل دیگه را هم راحت میزنند.
خوب حالا اگه فوتبالی باشین میدونین که بعدش چه اتفاقی افتاد. نه! گل سوم و چهارمی در کار نبود. انگار چند نفر تو تیم دوباره خودشون را پیدا کردن و بقیه را هم زنده کردن. یعنی این توانایی را داشتن که در شرایطی که قاعدتا باید شوک زده و ترسیده باشن، منطقی فکر کنن و بر اساس تفکر و منطق تصمیم بگیرن. این کار اصلا کار آسونی نیست. احتیاج داره که هم زمان قوی، شجاع و با تجربه باشی. خوب چنین شرایطی توی زندگی شخصی هم به وجود میاد. و ممکن چگونگی برخورد کردن در چنین شرایطی تاثیر زیادی بر حال و آینده ی زندگی آدم بگذاره.
فکر میکنم این توانایی که این بالا شرحش رفت با افزایش سن (حداقل تا یه جایی) افزایش پیدا میکنه. یعنی آدم خونسردتر و مسلط تر میشه در برابر شرایط سخت و ترسناک.
پی نوشت: تو انگلیسی برای این ویژگی یه لغت دارن. بهش میگن کامپوژر
Composure

+ نوشته شده در  جمعه بیست و دوم اردیبهشت ۱۳۹۶ساعت 14:43  توسط دوری  | 
اگه به گذشته نگاه نکنیم، از گذشته درس هم نمیگیریم. واسه ی همین الان میخواستم یه مروری کنم چیز هایی را که 12- 10 سال پیش تجربه کردم:
1- تقریبا هیچی از جزئیاتش را یادم نمیاد. یه چند تا از موارد مهمترش را یادم هست، ولی این که دقیقا کِی، چی، کجا و این مدل جزئیاتش را یادم نیست. البته این فقط شامل حال اون مقطع نمیشه، کلا چیز زیادی از حافظه ی من باقی نمونده.
2- مهمترین مشکل من در اون مقطع این بود که توانایی های اجتماعیم پایین بود (الان هم بهتر نشده). علتش هم قاعدتا مثل هر چیز دیگه ای به استعداد و تمرین مربوط بوده. این که ممکنه من در این مورد استعداد خوبی نداشتم، و از اون مهمتر این که تعداد و تنوع برخورد های اجتماعیم خیلی کم بود. تقریبا تمامی اون محدود به مدرسه و هم کلاسی هام بود. که این تنوع خیلی محدودیه. پسر های هم سن و سال، با تنوع تحصیلی و فرهنگی محدود.
3- موضوع بعدی، در لفافه صحبت کردن، با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن و از این جور مفاهیم بود. من هیچ موقع در این بازی خوب نبودم و امروز هم نیستم. و برای این قضیه اصلا هم ناراحت نیستم. ولی در هر صورت در اون مقطع این که نمیدونستم که "نه"، یعنی" نه" یا یعنی "آره"، موجب یه عالمه سختی برام شد.
4- بلد نبودم که بگم "این نشد، بعدی". این خیلی توانایی مهمیه. امروز خیلی خیلی بهترم در این مورد. یعنی یکم بیش از حد خوب شدم در این مورد.
5- علمم کم بود. اگه بیشتر مطالعه میکردم، ممکن بود درکم از این که بدن و مغز آدم چه طوری عمل میکنه بیشتر باشه. ولی محدودیت هایی عملی در این مورد وجود داشت. مثل این که اولا علم 10-12 سال عقب تر از امروز بود. استفاده از اینترنت، به اندازه ی امروز جامعه و کامل نبود. در اون موقع من سنم هم کم بود. و قاعدتا حتی لزوم خیلی از این موارد را هم نمیدونستم.
6- احتمالا گزینه ی خوبی را انتخاب نکرده بودم. آدم خوبی بود، با هوش بود و با اعتماد به نفس. خوب الان سال ها بعد میتونم بگم من با آدم هایی که اعتماد به نفس شون به اندازه ی من باشه، آبم توی یک جوب نمیره. یعنی من آدم مغروری هستم، اون هم آدم مغروری بود. و این هیچ موقع ترکیب خوبی نیست.
7- نمیدونستم چی میخواهم. و فکر کنم اون هم همین طور بود. خوب این مایه ی مکافاته. همیشه بهترین راه اینه که بدونین چی میخواهین. ولی کدوم آدم 20 ساله ای میدونه؟
خوب این چیز هایی بود که به نظرم اومد. قاعدتا نباید این قدر اذیت میشدم. ولی این نداشتن تجربه، و ندانستن این که در چنین مواقعی چی کار باید بکنی، سبب شد که خیلی بیش از اندازه اذیت بشم. و خوب البته این یک طرف قضیه هست. یعنی احتمالا همین قدر که من اذیت شدم، طرف مقابل هم آسیب دیده.
و نکته ی پایانی و نا امید کننده اش اینه که دانستن خیلی از این مواردی که این جا نوشتم، اوضاع من را خیلی بهتر نکرده. هنوز هم خیلی از این معایب را دارم.

+ نوشته شده در  شنبه دوم اردیبهشت ۱۳۹۶ساعت 1:50  توسط دوری  | 
چند سال پیش بود با خودم داشتم فکر میکردم چرا قدیم ها سال ها این قدر یواش میگذشت حالا این قدر سریع میگذره. یه حساب سر انگشتی با خودم کردم و قانع شدم: برای یک بچه ی پنج ساله، یک سال معادل 20 در صد عمرش هست. ولی برای یک جوان 25 ساله، همان یک سال معادل تنها 4 در صد عمرش هست.
بگذریم. همان گونه که شرحش در بالا رفت، سال ها خیلی با سرعت داره میگذره. معمولا همه چیز آرام و بی هیاهو هست. یعنی به جز مواردی که از پشت تلفن میشنوم یا توی اخبار میبینم، یا میخونم ، چیز خاص دیگه ی رخ نمیده. هر روز مثل هم هست. امروز مثل دیروز و فردا مثل امروز.
حال و روز خودم هم بد نیست. میگذرونم. راضیم. چه میشه گفت؟ چه میشه کرد؟ زندگی همین است دیگر.

+ نوشته شده در  پنجشنبه هفتم مرداد ۱۳۹۵ساعت 12:49  توسط دوری  | 

یکی از مهمتری چیز هایی که سطح رضایت آدم را از زندگی تعیین میکنه سطح توقعش از خودشه. یعنی اگه از خودت خیلی توقعه داشته باشی، هیچ موقع احساس خوبی نسبت به خودت پیدا نمیکنی.

این قانونی که این بالا نوشتم سبب شده که تازگی ها احساسم نسبت به خودم خیلی بهتر بشه. مثلا امروز سطح انرژیم به اندازه ی وقتی که 18 سالم بود نیست. ولی به اندازه ی کافی هست که کار های اساسی م را انجام بدم. و این برای این که اموراتم را بگذرونم کافیه. و یا مثلا امروز به اندازه ی روزی که 18 سالم بود ذهنم آماده نیست، ولی ذهنم هم به اندازه ی کافی خوب هست که اموراتم را بگذرونم.

احتمالا این چیزهایی که این جا نوشتم برای خیلی ها واضح میاد. ولی برای کسی مثل من که همیشه اماده ی مبارزه و رقابت بوده اون قدر ها واضح نیست. یعنی وقتی که بخواهی ترین باشی، هیچ موقع از هیچی راضی نیستی. همیشه یک نفر دیگه هست که از تو هم بهتر باشه.

نمیدونم این پست ربطی به این پست قدیمیم داره یا نه. ولی وقتی این را مینوشتم یادش افتادم.

+ نوشته شده در  جمعه چهاردهم آذر ۱۳۹۳ساعت 16:35  توسط دوری  |