پدر بودن
روی مبل بزرگ روبروی تلویزیون لمیده بود. زیرپوش مردانه گشاد و بی قواره به تنش زار می زد.موهاشو
بی حوصله بالای سرش جمع کرده بود . کنترل تلویزیون دستش بود و بی هدف کانال ها رو بالا و پائین
می کرد.
فقط لامپ هود روشن بود و نور کمرنگی از آشپزخانه به پذیرایی سرک می کشید.
روی مبل کنار تلویزیون ، گربه سفید و خپلی دراز کشیده بود و خرخر می کرد.
کثیفی و چرکمردگی دو پرده پنجره که هر کدام از دو طرف با بندی از کمر، به دیوار وصل شده بودند ، به
قدری زیاد بود که در این نور کم هم به راحتی قابل دیدن بود.
سه تا از گیره های پرده سمت چپی از رول در آمده بودند وپرده آویزون ، به پذیرایی دهن کجی می کرد.
خیلی وقت بود که پرده اینجوری شده بود . اگر عید خونه تکونی کرده بود حتما درستش می کرد.به درک
که نکرده بود . اصلا حال و حوصله شو نداشت .این همه سال که کرده بود چند تا مدال بهش داده بودن؟
اگر فرهاد بود حتما تا حالا درستش کرده بود.
پنجره و پرده ها شبیه نقاشیهای دوران بچگیش بودند . همیشه با مداد زرد یک نیم دایره هم می کشید
که مثلا خورشید بود واز پشت پرده دیده می شد .فرق پنجره خونه اش با پنجره نقاشیهای دوران بچگیش
توی همین بود . حالا پنجره خونه اش پر از رنگ شب بود.
پوزخندی زد.لیوان بزرگ سرامیکی سرمه ای رنگش رو که پر از چایی بود از روی میز کنار مبل برداشت .
تکه ای از شکلات توئیکس رو گاز زد و چایی رو با صدا هورت کشید.
تلویزیون رو خاموش کرد ، کنترل رو به اون سمت مبل پرتاب کرد و زیر لب گفت : مرده شور ،همش پارازیت
، همش پارازیت.
مستطیل بزرگ سفید و تمیزی روی دیوار روبروش خودنمایی می کرد که کثیفی و چرکی بقیه دیوار رو
بیشتر به رخش می کشید.
فکر کرد ، بهتره که جای خالی قاب عروسیشون رو با منظره ای ، چیزی پر کنه تا خونه از شلختگی در
بیاد . هرچند که زیاد هم براش مهم نبود .شاید دلیل اصلیش این بود که اون جای خالی آزارش می داد.
گربه خمیازه کشان به سمتش اومد و پرید توی بغلش، ولی به سرعت از بوی سیگار فرار کرد و روی زمین
دراز کشید و شروع کرد به لیسیدن خودش .
چشمهاش به جای خالی عکس خیره شده بود. دست هاش رو شونه های فرهاد بودند و دست های
فرهاد دور کمرش پیچیده بودند .هر دو می خندیدند .
فرهاد دوستش داشت . اونم فرهاد رو دوست داشت . کاش هیچوقت بحث لعنتی بچه پیش نمی یومد .
فرهاد می گفت : عزیز دلم ، بچه دار شدن قانون طبیعته . ما که نمی تونیم خلاف جهت آب شنا کنیم .
مگه پدر ، مادرهای ما چکار کردند ؟ این همه بچه دارن توی همین جامعه به دنیا می یان و بزرگ می
شن . سخت نگیر عزیزم ، تربیت خانوادگی از هر چیزی مهمتره . با هم سعی می کنیم انسان خوبی
تحویل جامعه بدیم.
آخرش هم بعد از این همه مقدمه چینی ، گفته بود : خب بابا منم آدمم ، دوست دارم پدر بشم . دوست
دارم یه دختر لوس و ناز داشته باشم که وقتی از سر کار می یام بیاد بشینه روی پام ، خودش رو برام
لوس کنه . کجای دنیا خواسته من جرمه ؟ ای بابا !
بعد هم مثل همیشه برای اینکه جو سنگین رو عوض کنه تا اون کار رو به دعوا نکشونه ، چشمکی زد و
گفت : می خوایم با دخترم با هم دیگه بریم شیطونی و مامانش رو جا بذاریم.
چین عمیق روی پیشونیش عمیق تر شد .
از مادر شدن بیزار بود .از اینکه یه موجود بی گناه رو به این دنیای تخمی بیاره و مسئول زندگیش باشه
متنفر بود . خیلی با خودش کلنجار رفته بود. نمی تونست خودش رو راضی کنه . به نظرش این کار،
جنایت بزرگی بود.
یاد اون غروب دلگیر افتاد که از دکتر برگشته بود و بی حال و بی رمق روی تخت اتاق افتاده بود.
روزی که صبر فرهاد ته کشید .
با بدبختی یه دکتر پیدا کرده بود که در ازای پول زیادی بدون رضایت پدر، بچه ناخواسته اش رو کورتاژ
کرده بود .
همه کارها رو تنهایی کرده بود چون در این مورد هیچ حامی ای نداشت . حتی پدرش که مخالف
سرسخت بچه دار شدن بود ، گفته بود: وقتی اتفاق افتاد نباید باهاش جنگید.
ولی اون جنگیده بود و حاصلش رفتن فرهاد برای همیشه بود.
شایدم تا حالا پدر شده بود.
چراغ ها رو خاموش کرد . بدون اینکه مسواک بزنه به رختخواب رفت.