پدر بودن

 

روی مبل بزرگ روبروی تلویزیون لمیده بود. زیرپوش مردانه گشاد و بی قواره به تنش زار می زد.موهاشو

بی حوصله بالای سرش جمع کرده بود . کنترل تلویزیون دستش بود و بی هدف کانال ها رو بالا و پائین

می کرد.

فقط لامپ هود روشن بود و نور کمرنگی از آشپزخانه به پذیرایی سرک می کشید.

روی مبل کنار تلویزیون ، گربه سفید و خپلی دراز کشیده بود و خرخر می کرد.

کثیفی و چرکمردگی دو پرده پنجره که هر کدام از دو طرف با بندی از کمر، به دیوار وصل شده بودند ، به

قدری زیاد بود که در  این نور کم هم به راحتی قابل دیدن بود.

سه تا از گیره های پرده سمت چپی از رول در آمده بودند وپرده آویزون ، به پذیرایی دهن کجی می کرد.

خیلی وقت بود که پرده اینجوری شده بود . اگر عید خونه تکونی کرده بود حتما درستش می کرد.به درک

 که نکرده بود . اصلا حال و حوصله شو نداشت .این همه سال که کرده بود چند تا مدال بهش داده بودن؟

اگر فرهاد بود حتما تا حالا درستش کرده بود.

پنجره و پرده ها شبیه نقاشیهای دوران بچگیش بودند . همیشه با مداد زرد یک نیم دایره هم می کشید

که مثلا خورشید بود واز پشت پرده دیده می شد .فرق پنجره خونه اش با پنجره نقاشیهای دوران بچگیش

توی همین بود . حالا پنجره خونه اش پر از رنگ شب بود.

پوزخندی زد.لیوان بزرگ سرامیکی سرمه ای رنگش رو که پر از چایی بود از روی میز کنار مبل برداشت .

تکه ای از شکلات توئیکس رو گاز زد و چایی رو با صدا هورت کشید.

تلویزیون رو خاموش کرد ، کنترل رو به اون سمت مبل پرتاب کرد و زیر لب گفت : مرده شور ،همش پارازیت

، همش پارازیت.

مستطیل بزرگ سفید و تمیزی روی دیوار روبروش خودنمایی می کرد که کثیفی و چرکی بقیه دیوار رو

بیشتر به رخش می کشید.

فکر کرد ، بهتره که جای خالی قاب عروسیشون رو با منظره ای ، چیزی پر کنه تا خونه از شلختگی در

بیاد . هرچند که زیاد هم براش مهم نبود .شاید دلیل اصلیش این بود که اون جای خالی آزارش می داد.

گربه خمیازه کشان به سمتش اومد و پرید توی بغلش، ولی به سرعت از بوی سیگار فرار کرد و روی زمین

دراز کشید و شروع کرد به لیسیدن خودش .

چشمهاش به جای خالی عکس خیره شده بود. دست هاش رو شونه های فرهاد بودند و دست های

فرهاد دور کمرش پیچیده بودند .هر دو می خندیدند .

فرهاد دوستش داشت . اونم فرهاد رو دوست داشت . کاش هیچوقت بحث لعنتی بچه پیش نمی یومد .

فرهاد می گفت : عزیز دلم ، بچه دار شدن قانون طبیعته . ما که نمی تونیم خلاف جهت آب شنا کنیم .

مگه پدر ، مادرهای ما چکار کردند ؟ این همه بچه دارن توی همین جامعه به دنیا می یان و بزرگ می

شن . سخت نگیر عزیزم ، تربیت خانوادگی از هر چیزی مهمتره . با هم سعی می کنیم انسان خوبی

تحویل جامعه بدیم.

آخرش هم بعد از این همه مقدمه چینی ، گفته بود : خب بابا منم آدمم ، دوست دارم پدر بشم . دوست

دارم یه دختر لوس و ناز داشته باشم که وقتی از سر کار می یام بیاد بشینه روی پام ، خودش رو برام

لوس کنه . کجای دنیا خواسته من جرمه ؟ ای بابا !

بعد هم مثل همیشه برای اینکه جو سنگین رو عوض کنه تا اون کار رو به دعوا نکشونه ، چشمکی زد و

گفت : می خوایم با دخترم با هم دیگه بریم شیطونی و مامانش رو جا بذاریم.

چین عمیق روی پیشونیش عمیق تر شد .

از مادر شدن بیزار بود .از اینکه یه موجود بی گناه رو به این دنیای تخمی بیاره و مسئول زندگیش باشه

متنفر بود . خیلی با خودش کلنجار رفته بود. نمی تونست خودش رو راضی کنه . به نظرش این کار،

جنایت بزرگی بود.

یاد اون غروب دلگیر افتاد که از دکتر برگشته بود و بی حال و بی رمق روی تخت اتاق افتاده بود.

روزی که صبر فرهاد ته کشید .

 با بدبختی یه دکتر پیدا کرده بود که در ازای  پول زیادی بدون رضایت پدر، بچه ناخواسته اش رو کورتاژ

کرده بود .

همه کارها رو تنهایی کرده بود چون در این مورد هیچ حامی ای نداشت . حتی پدرش که مخالف

سرسخت بچه دار شدن بود ، گفته بود: وقتی اتفاق افتاد نباید باهاش جنگید.

ولی اون جنگیده بود و حاصلش رفتن فرهاد برای همیشه بود.

شایدم تا حالا پدر شده بود.

چراغ ها رو خاموش کرد . بدون اینکه مسواک بزنه به رختخواب رفت.

 

                                                                                         

تکلیف جلسه پنجم: زبان

 

بدرقه یلدا

زن پشت پنجره ایستاد و به دور دستها نگریست .

همه جا مثل رویاهایش خیس بود . هوا نمناک بود . باران می بارید .

قطرات باران سراسیمه خود را به شیشه پنجره می کوبیدند و صدای ناله هایشان را به وضوح می شنید.

به آن شب اندیشید ، به زمین پوشیده از برف، به سوز سرد و نگاه خمار آلود ماه.

سردش شد.

به مرد اندیشید.

سایه ای وهم آلود، ذهن مه گرفته اش را پوشاند .

 بادی پر هیاهو درون سرش وزیدن گرفت . چشمان بی رمقش ، بیمارگونه به نقطه ای دورخیره گشتند .

بوی آن شب در مشامش پیچید. مستی شیرین آن شراب ناب را در وجودش حس کرد .

بوسه های شهوت آلود مرد، گونه های لرزانش را داغ کردند. صدای نفس های تب آلود مرد که با صدای

نفسهای درختان در هم آمیخته بودند در گوشش پیچید .

گرمش شد.

در تمامی این سالها خورشید بی رمق ، بی شرمانه به غمهای بی پایانش پوزخند زده بود و قلبش

همچنان با افسوس به او می نگریست.

سرانجام شب سیاهی که هنگام بدرقه اش هزاران بار شب یلدا را سپاس گفت ، به پایان رسید .

 

تکلیف جلسه چهارم: نظرگاه

 

چشمک

مثل عصرتابستون همه پنجشنبه ها شهرک شلوغ بود و بچه ها  بیرون بودند. دیروز کارنامه ها رو دادند.

ریاضی بیست شده بودم و عربی تجدید آورده بودم .مامانم کلی باهام دعوا کرده بود که ،  آخه تو که

سوم راهنمایی تجدید آوردی ، دبیرستان می خوای چکار کنی؟

بابام  برای تنبیه ، یک هفته بدمینتون و دوچرخه سواری رو قدغن کرده بود .

دیشب صدای مامانم رو می شنیدم که داشت یواشکی به بابام می گفت : دختره سر و گوشش می

جنبه . امروز خانم ایوبی از قول شوهرش می گفت : تو محله پیچیده ، سارا با یکی از این پسرها که زیر

پنجره مون فوتبال بازی می کنه دوست شده . همین مونده تو این سن و سال دوست پسر بگیره . تو هم

که جدی باهاش برخورد نمی کنی. از منم که حساب نمی بره .

صدای بابام نمی اومد . حتما بازم داشت فکر می کرد .

خواهرم رفته بود پائین. بهش سپرده بودم هر وقت بهروز اومد ، بیاد و به یه بهانه ای زنگ بزنه و بهم خبر

بده .زنگ زد.

خونه مون طبقه سوم بود . پنجره رو باز کردم و تا کمر آویزون شدم . همانطور که با چشمهاش به بهروز

اشاره می کرد به من گفت : لی لی رو بنداز پائین .

عروسکش رو می گفت . با اینکه سوم دبستان بود هنوزهم عروسک بازی می کرد .انداختم .

سرکی تو آشپزخانه کشیدم . مامانم داشت بادمجان سرخ می کرد .رفتم پشت پنجره . از لای پرده

جوری بیرون را نگاه می کردم که دیده نشم .

آخرین جایی که از پنجره مون دیده می شد ،درختهای پارک جنگلی بودند که من از این فاصله ، اون دور

رو یک دست سبز می دیدم .

بعد  از اون به سمت من ، اتوبان تهران – کرج بود .ماشین ها  کوچک دیده می شدند و اتوبان به سمت

کرج نسبتا شلوغ بود .جلوتر از اون دره خرگوشی بود ، که از اینجا فقط یه بیابون خاکی دیده می شد و

دره اش معلوم نبود .  بعد هم آسفالت آخر شهرک شروع می شد .

سرک کشیدم و سمت راست رو نگاه کردم .مردها داشتن گل کوچیک بازی می کردند . بهروز طبق

معمول روی  دروازه نشسته بود . از پهلو می دیدمش .

نیمرخش رو دوست داشتم . از این زاویه ، بینی عقابیش راحت دیده می شد . شلوارش مشکی بود و

تی شرت آستین کوتاه پوشیده بود . آستین سمت چپش سفید و مشکی  بود . قلبم هری ریخت ، مثل

همیشه که می دیدمش.

دروازه بان روبرو آقای ایوبی بود. شلوار ورزشی سرمه ای با تی شرت آبی تنش بود . جلوی دروازه

ایستاده بود و داشت خودش رو گرم می کرد .وسط زمین هم بقیه مردها هر کدام یک جایی وول می

خوردند .

پشت آقای ایوبی بچه های کوچیک با چهار تا سنگ بزرگ ، دو تا دروازه درست کرده بودند و فوتبال بازی

می کردند.

هرازگاهی هم بچه های دوچرخه سوار از وسط زمین های بازی رد می شدند .

توی پیاده روی سمت چپ ندا با یاشار بدمینتون بازی می کردند و باد همش توپشون رو می انداخت

وسط زمین بهروز اینها .

جای من خالی بود . من هم همیشه همونجا با ندا و یاشار بدمینتون بازی می کردم . همیشه اول من و

ندا با هم بازی می کردیم و بعدش برنده مون با یاشار . همیشه سعی می کردم ببازم تا بشینم روی

سکوی کنار پیاده رو و بهروز رو تماشا کنم.

وقتی هم که هوا تاریک می شد  دوچرخه ها رو می آوردیم و دزد و پلیس بازی می کردیم .

دلم داشت پر می کشید برم پائین و بهروز رو درست ببینم . اینجا از نیمرخ می دیدمش . غرق بازی بود .

هر از گاهی هم روش رو می کرد به این سمت و دزدکی یه نگاهی به پنجره ما می انداخت . ولی نمی

تونست من رو ببینه . چون من یواشکی از لای پرده نگاه می کردم .

دوستم داشت ، می دونستم . تو نامه ای که داده بود یاشار برام بیاره نوشته بود : " عشق مسافریست

که با هواپیمای نگاه وارد فرودگاه دل می شود ."

صدای مامانم بلند شد : باز دم پنجره ای؟

سریع اومدم کنار و گفتم : نه ، دارم کتاب می خونم .

 یه خودی توی آشپزخانه نشان دادم و دوباره برگشتم پشت پنجره .

سه تا دختر داشتند از ته شهرک می آمدند . از این فاصله نتونستم شناسائیشون کنم. بازم به بهروز

خیره شدم . دست چپش رو زده بود به کمرش . داشت با دوستش ، علی حرف می زد.

دخترها نزدیکتر شدند . فکر کنم وسطی هدیه بود . یاشار می گفت بهروز با هدیه تیک می زنه . من که

باور نمی کردم . بهروز فقط به من توجه می کرد و همیشه زیر چشمی حواسش به من بود .

هدیه، شلوار و مانتوی کوتاه مشکی پوشیده بود . روسری و کتونیش سفید بودند و یه راکت بدمینتون

هم دست چپش بود .

مثل من تیپ زده بود .همیشه ادای من رو در می آورد .

نزدیکتر که شدن اومدن تو پیاده روی سمت چپ .همون جایی که ندا و یاشار بازی می کردند . به بهروز

نگاه گردم . نیم نگاهی به پنجره ما انداخت .

بعد به پیاده رو نگاه کرد . من از نیم رخ می دیدمش . معلوم بود که می خنده . به کی ؟ معلوم نبود .

چشمهاش رو نمی دیدم . نمی دیدم داره به کی نگاه می کنه . دوباره برگشت و یه نگاهی به پنجره ما

انداخت . هدیه نزدیکتر شده بود و تقریبا داشت می رسید به زیر پنجره ما . بهروز کمی سرش رو

برگردوند . به دخترها نگاه می کرد . حالا دیگه چشمهاشو می دیدم . داشت می خندید . با چشم چپش

یه چشمک ظریف به دخترها زد .مثل همون چشمک هایی که به من می زد . نفهمیدم به کدومشون

زد . حتما به هدیه زده بود .

به هدیه نگاه کردم . از بالا فقط کله سفیدش رو می دیدم با موهای سیاه وزوزی که از پشت روسریش

اومده بودند بیرون . روش به سمت بهروز بود . ندیدم که اونم خندید یا نه . حتما خندیده بود .

حالا کنجکاو شده بودم ببینم اون دو تا دختری که هدیه باهاشون بود کی بودند. ولی دیگه از زیر پنجره  رد

شده بودند و نمی دیدمشون .

مامانم تو گوشم فریاد زد : چی می خوای از جون این پنجره ؟ اینقدر وایستا اینجا تا بیشتر برات حرف در

بیارن .

بذار شب بابات بیاد . من تکلیفم رو با تو روشن می کنم .

بغض کرده بودم . نه به خاطر اینکه شب بابام می یاد و تکلیفم روشن می شه . واسه اینکه بهروز به

هدیه چشمک زده بود .

.

.

.

نه ، حتما من از این بالا اشتباه دیده بودم . باید از ندا بپرسم .

 

                                                                                               

تکلیف جلسه سوم : نظرگاه

شاگرد اول

آزادی !

آزادی !

آزادی !

دو تا خانومی که قبل از من اونجا بودند، گفتند آزادی...

راننده بوق زد ، یعنی آره .

دو تا خانوم نگاهی به راننده کردند و سوار نشدند .

دیرم شده بود .بدون اینکه حتی نیم نگاهی  بهش بندازم ، به سرعت نشستم روی صندلی عقب و در رو

محکم بستم . طبق عادت همیشگی خودم رو کشوندم پشت راننده . از بچگی همیشه عادت داشتم

پشت پدرم بشینم و خواهرم هم پشت مادرم می نشست.

 پرسیدم : آقا میدون رو دور می زنید ؟

گفت : بله ، آبجی .

تعجب کردم . توی این دور و زمونه که بیشتر راننده ها با خودشونم قهرن و خیلی هنر کنن یه سری تکون

بدن، بله آبجی گفتن ،شاهکار بود .

از محیط کارم خسته شده بودم و چند روزی بود سرحال نبودم و همش توی دلم غر می زدم . داشتم

غرها مو توی ذهنم مرور می کردم که گفت: آبجی ماشین بوی سیگار می ده سرفه می کنید ؟

 تازه فهمیدم که همش دارم سرفه می کنم . گفتم : نه آقا حساسیت فصلیه .

گفت : آخه مسافرها همیشه از بوی سیگار ماشینم گله می کنن . می دونی آبجی وقتی مسافر تو

ماشینه سیگار نمی کشم ها ولی وقتی تنهام از بس سیگار می کشم بو رفته به جرم ماشین .هر چی

هم این شیشه ها رو می کشم پایین افاقه نمی کنه. سردتون که نی؟

گفتم : نه آقا راحت باشید .

گفت : آخه دیشبم تا صبح توی ماشین خوابیدم . خیلی سیگار کشیدم . گفتم حتما بو می ده . واسه

خاطر همین شیشه ها رو کشیدم پایین .

تا اون موقع اصلا نگاهش نکرده بودم . توجهم جلب شد . به آیینه نگاه کردم . از زخمهای روی پیشونیش

چندشم شد .

ابروهای کوتاه و تنکش زشت و بی قواره بودند و چشم هایش پف آلود و قرمز  . وقتی پلک می زد بیشتر

از حد معمول چشمهاش بسته می موندند و بعد هم به سختی بازشون می کرد .

یه کم جا به جا شدم و دقیقتر نگاهش کردم . گردن دراز و بی قواره ای داشت . انگار که سرش روی

گردنش عاریه بود . پشتش قوز داشت و فرمون رو با دو تا دست محکم گرفته بود و خیلی سعی می کرد

که به روبرو توجه کنه . به قدری فرمون رو فشار می داد که دستهاش سفید شده بودند .

هر از گاهی صدای بوق ماشین های دیگه چرتش رو پاره می کرد و زیر لب می گفت : با این رانندگیم سر

صبحی اخلاق همه رو سگی کردم .

کنجکاو شده بودم ، پرسیدم : آقا حالا چرا تو ماشین خوابیدی؟

گفت : زنم  بیرونم کرد . از بس واستادم جلوی آئینه و صورتم رو کندم و زخم کردم قاطی کرد و گفت :

اینقدر اون صورت وامونده تو نکن و زخم نکن .درو همسایه فکر می کنن درد بی درمونی داری و همین

دوزاری هم که حالا جواب سلاممون رو می دن اونوقت دیگه نمی دن . پاشو برو بیرون حوصله  ندارم .  برو

چند تا محله اونور تر بخواب آشنا نبیندد .

می دونی دیگه اعصاب من رو نداره . داغونه . خب حقم داره .

همون موقع  جلوی یه خانومی بوق زد . خانومه گفت : آزادی  و بعد انگار که پشیمون شده باشه پشتش

رو کرد و در جهت خلاف ماشین ها حرکت کرد.

مرد زیر لب گفت : آره ، حق داری سوار نشی . صورتم رو که می بینن وحشت می کنن . ببین آبجی چه

شکلی شدم ؟ با یه حرکت سریع که ازش بعید بود چرخید به سمت من .

تمام صورتش زخم بود . از همون زخمهایی که توی پیشونیشم بود . توی  یه نگاه  به غیر از یه صورت

زخم و درب و داغون چیز دیگه ای ندیدم .

پرسیدم : چرا ؟ چی شده ؟

گفت : خودمو ادب می کنم. یعنی راستش با خودم لج می کنم .می شینم این صورتم رو می کنم تا

ترک کنم . هر وقت دیگه نکشیدم می ذارم این زخمها خوب بشه .

آبجی نمی شه که نمی شه . چند بار هم رفتم خوابیدم .میام بیرون تا دو ، سه هفته ای خوبم ها ،ولی

نمی دونم باز چی می شه که هوس می کنم برم سراغ این زهر ماری .

حالا داداشم داره از شهرستون می یاد. قراره چهارشنبه ببره بخوابونتم . اگه خدا کمکم کنه این دفعه می

خوام راست راستی بذارم کنار .

آبجی یه پسر دارم دسته گل . شاگرد اوله . همه نمره هاش بیسته . بیست . میدونی ،

 چی می گن ؟ !!!

همین معدل . یعنی معدلش بیسته .

این سری که شاگرد اول شد ، مدرسه شون جشن گرفت . من و مادرش رو دعوت کردن . مادرش گفت :

تو نمی خواد بیای با این ریختت آبروی بچه ، جلو هم شاگردیاش می ره . گفتم : خب شاید سراغم رو

بگیرن .

گفت : نه بابا کسی با تو کار نداره . فوقش می گم رفتی شهرستون . ما که واسه لاپشونی گند کاریای

توی دروغگوی عالم شدیم . اینم روش .

چند لحظه ای رفت توی فکر و بعد انگار که داره با خودش حرف می زنه زیر لب گفت :حیف از این بچه که

آشغالی مثل من باباشه . حیف .

 آره تقصیر خودمه . اینی که می گن رفیق و فلان ، همش کشکه آبجی . من اگر خودم آدم بودم و یه

جوغیرت داشتم ، تو چشمای این بچه که نیگا می کردم از خجالت آب می شدم . لعنت به من بی

وجدان . لعنت .

چند دقیقه ای سکوت کرد و بعد گفت :

می دونی آبجی هیچکی نبود به این ننه نفهم ما بگه هی میزایی ، می میرن حتما یه حکمتی توشه .

بابا این خدا که نمی یاد بیخ گوشت حرف بزنه . بگه قسمت نیست تو پسر داشته باشی . بی خیال

شو .خوب یه جوری نشونت می ده دیگه . مثلا هی می میرن . هی می میرن . بازم نفهمید .بعد از

چهار تا آبجیام شیش تا زایید مردن . شیش تا ! کم نیستا ! تو حرف آسونه .

تا بالاخره من انگل رو تپوند بیرون و خیالش راحت شد . دو سال بعدم همین داداشم رو که می گم

دارهمی یاد بخوابونتم زائید.

 بعدشم خدا رو شکر دیگه سن زائیدنش تموم شد وگرنه بازم می زائید ، می زائید.

سرتم درد آوردم آبجی . مسیر بعدیت کجاست ؟

بغض گلوم  رو گرفته بود . با صدایی که به سختی در می اومد گفتم : شاد آباد

سمت آذری نگه داشت . وقتی می خواستم کرایه رو بدم به زور جلوی اشکهام رو گرفتم و گفتم : آقا!

برگشت به سمتم .

با دقت به صورتش نگاه کردم . صورت استخوانی و لاغرش  پر از چروک و زرد و زار بود .

غرورمردانه ای که توی صورتش شکسته بود، زخمهای عمیقی به جا گذاشته بود .

با صدای خفه ای گفتم :  این دفعه اراده کن . سعیت رو بکن . من مطمئنم که می تونی . تو با بقیه

معتادها فرق داری . تو غیرت داری که می خوای بابای خوبی باشی. یه بار دیگه تمام سعیت رو بکن .

می دونم که می تونی . بهت ایمان دارم .مطمئنم که این دفعه آخره.

حتما شوری اشکها ، زخمهایش رو می سوزوندند  که چروک ها ی صورتش بیشتر شده بودند .

وقتی از ماشین پیاده شدم گیج و منگ بودم . همین که می خواست پدر خوبی باشه و تلاشش رو می

کرد برای من قابل احترام بود . برام مهم نبود که نتیجه اش چی می شه .

دیگه توی ذهنم غر نمی زدم . به خاطر ناشکری هایم ازش معذرت خواستم و ازش خواستم بهش اراده

بده که اون پدری بشه که دلش می خواد .

شاد آباد !

شاد آباد !

شاد آباد !

 

تکلیف جلسه دوم : توصیف

عشق

برای اولین بار بود که دعوتش را می پذیرفتم و پای به منزلش می گذاشتم .فضای آرامش بخش آنجا  به

همراه رایحه دلنشین عطر همیشگی اش به دلم نشست و از اضطرابم کاست .چیدمان کلاسیک منزل با

رفتار متین و ظاهر آراسته اش کاملا متناسب بود .پس از دعوت نمودن من به نشستن به آشپزخانه

رفت .

با دیدن نقاشی بر روی دیوار روبرو بر جای میخکوب شدم .

ابعاد نقاشی حدودا 35*50 سانتیمتر بود . قاب چوبی و قهوه ای سوخته دور نقاشی که تقریبا 2

سانتیمتر بود با رنگ زمینه نقاشی که کاراملی رنگ بود هماهنگی داشت . نقاشی از طول تقریبا به دو

قسمت تقسیم شده بود . در نیمه بالا پرتره زنی دیده می شد که با سایه های مشکی و قهوه ای بر

روی رنگ کاراملی زمینه ترسیم شده بود .

زن صورتی پهن با گونه هایی برجسته داشت . سایه ابروان بلند و مشکی رنگش بر روی چشمان قهوه

ای اش خودنمایی می کرد . در سمت چپ پیشانی دو چروک عمیق به چشم می خورد . بینی پهن و

بلند و لبانی نسبتا برجسته داشت . دو چروک عمیق از اطراف بینی تا پایین چانه امتداد می یافتند و بر

روی چانه چالی نه چندان عمیق به چشم می خورد.

موهای کوتاه و مشکی رنگش ، با رگه های کاراملی توسط فرقی از وسط در دوطرف سر، تا پایین

گوشهایش امتداد می یافت .

پرتره زن به گردنش ختم می شد که بر روی زمینه کاراملی  با سایه های قهوه ای رنگ شکل گرفته بود .

در قسمت پایین نقاشی با خط نستعلیق اشعاری مشاهده می شد . در زیر گردن کلمه بزرگ عشق با

رنگ قهوه ای سوخته دقیقا به رنگ قاب به چشم می خورد به طوریکه نقطه های شین قسمتی از گردن

زن را می پوشاندند .

در سمت راست کلمه عشق ،  " می آیم " به رنگ سفید وکوچک ، به صورت مورب  سه بار زیر هم تکرار

شده بود که تا اواسط حرف شین  کلمه عشق امتداد می یافت .

در سمت چپ کلمه عشق ودقیقا روبروی گردی قاف،  جمله "و آستانه پر از عشق می شود" به رنگ

سفید و کوچک نوشته شده بود.

در سمت راست و دقیقا روبروی کاسه  شین ، جمله  " و من در آستانه به آنها که دوست می دارند "  به

رنگ قهوه ای و کوچک دیده می شد . در زیر کلمه عشق  " سلامی دوباره خواهم داد" به رنگ سفید و

درشت نقاشی را به انتها می رساند .

و در سمت چپ پایین خیلی ریز نوشته " هاشم زمانیان "و در زیر آن 1380 به چشم می خورد .

و در قسمت بالای کلمه می آیم نام " فروغ فرخزاد" به رنگ قهوه ای و بسیار کوچک نمایان بود .

با سینی چای و ظرفی شکلات وارد شد . روبرویم نشست و امتداد مسیر نگاهم را پایید و گفت : " این

پرتره فقط به خاطر علاقه خاص تو به فروغه و بس ."

 

همسرم از علاقه من به فروغ  بیزاراست و او...

آیا این حسن توجه و علاقه او به من ، دلیل موجهی بر حضور من با وجود همسر و دوفرزند، به عنوان

معشوقه در منزل این مرد غریبه بود؟

                                                                                                                    

 

تکلیف جلسه اول : شخصیت پردازی

 

سرنوشت

به آرامی وارد اتاق شد . قدی متوسط و اندامی نحیف داشت . کشان کشان خود را به صندلی رساند .

گویی پاهای بی رمقش به سختی، اندام ظریفش را حمل می کردند . روبرویم نشست . گردنش به

سمت چپ متمایل بود و سرش بر روی آن سنگینی می کرد . با چشمانی مات به نقطه ای نامعلوم می

نگریست . شاید در دوردستها به انتظار چیزی بود که من از آن بی اطلاع بودم .

صورت گندمگون و لاغرش به زردی می گرایید . گونه هایی برجسته و استخوانی داشت که با بینی ظریف

و عقابی اش متناسب بودند.

روزه سکوت گرفته بود و لبان باریکش بی حرکت بودند.برخلاف آنچه که در پرونده اش نوشته بود، بیش از

سی سال می نمود.

رد پای روزهای سخت زندگی همچون چروک هایی ریز در اطراف چشمان درشت و سیاهش نمایان

بودند .

تارهایی سفید در میان دسته ای از موهای مشکی و براقش که از روسری بیرون آمده بودند ، خودنمایی

می کردند که شاید نشانی از پیری زودرس داشتند.

دستانش را در دست گرفتم .با وجود گرمی هوای اتاق ، دستانش سرد و یخ زده بودند و به وضوح می

لرزیدند.نه فقط دستانش ،بلکه ارتعاش خفیف تمامی اندامش را حس می نمودم . چشمانش نیز بی

فروغ و یخ زده بودند، گویی که خاک مرگ بر آنها پاشیده اند . شاید بارقه ای از امید به زندگی نگاه بی

حالتش را زیبا می ساخت .

من می گفتم و او بی تفاوت به همان نقطه نامعلوم می نگریست گویی که اصلا نمی شنود . هر از

گاهی به ساعت دیواری نگاهی می انداخت . شاید در ذهن زمان باقیمانده تا لحظه اعدامش را محاسبه

می نمود.

صحبت های من به پایان رسید و باز هم هیچ نگفت . شاید صحنه تجاوز همسرش به دختر دوازده ساله

شان را در ذهن مرور می کرد . شاید زمانی که با کارد آشپزخانه قلب همسرش را نشانه گرفت همچین

سرانجامی را برای خود پیش بینی کرده بود و هرگز به دوپسر کوچکترشان نیندیشیده بود .

سر انجام وقت تمام شد و به سلولش بازگشت .وقتی از پشت به اندامش نگریستم سنگینی حکم

اعدامی که پذیرفته بود را به وضوح  روی شانه های لرزانش می دیدم.

یک ماه بعد نامه مکتوب اعدام رعنا و مختومه شدن پرونده به دفترم ارسال شد.

 

 

الوهیت

الوهيت

 

نور ماه به تماشاي هم آغوشيه دو سايه سرگردان ، كه در پي هوسي گذرا ، لحظات ناب مستي خود را

مي گذراندند ، نشسته بود.

جرقه اي نابهنگام  اين دو سايه را در برگرفت. نطفه اي در وجود يكي از سايه ها شكوفه زد و ديگري براي

هميشه در نور ماه گم شد .

عمراين رابطه بي تعلق، دقايقي پس از پايان مستي به انتها رسيد.

.

.

.

در شب يلدايي دور، شاهكاري خلق شد . صداي گريه مخلوقي معلول، عرش را مي لرزاند و كائنات مي

گريستند.

سايه ديگر نيز در نور ماه گم شد .

نور لبخند خداوند صورت كودك را نوازش مي كرد .

زنبيلي حصيري بر روي سنگفرش خياباني خيس مامن كودك گشت و آسماني ابري ، سر پناهش شد.

.

.

.

مردي نااميد و خسته ، با زنبيلي در دست محتاطانه گريخت .

.

.

.

سالها گذشت .

شب يلدايي سرد بود . سپيدي برف چشم را خيره مي كرد .  سرتا پاي كاجي بلند و پير، پوشيده از پنبه

اي نرم و سرد بود .

مردي بر روي صندلي چرخدارش ، در ميان باغي بزرگ نشسته بود و از درون اتاقك شيشه اي ، به

زيبايي هاي خلقت مي نگريست و در دل خداي را سپاس مي گفت.

اين مرد، سرپرست بزرگترين نواخانه شهر بود .

نوري سبز رنگ به طرفش مي آمد . با نزديك شدن نور، چشمانش را بست و محو شد.

نور ماه نظاره گر پيكر بي جان او بود .

سقف شيشه اي اتاقك در سايه آسماني ابري، سرپناهش شد.

نور لبخند خداوند صورت مرد را نوازش مي كرد .

ملائك به جشن و پايكوبي پرداختند و هر يك در خفا ، زندگي قبلي اين روح پست را  كه با حقارتي وصف

ناشدني دنيا را وداع گفته بود از ذهن مي گذراندند.

و در عجب بودن كه چگونه روحي ، تنها با دو مرحله زندگي تطهير شد .

۰

۰

۰

كائنات و ملائك در تدارك جشن با شكوه  واصل گشتن اين روح به مبداء بیقرار بودند.

 

به قلم بلوط

 

هوو

قصه هوو (قسمت اول)

 

پس از گذشت ۵ سال ، اندك اندك  مي پذيرفت روزهايي كه دختري جوان بود، گذشته است و اكنون

شهره زني ۲۹ ساله را با خود حمل مي كند.

چشم و ابرويي مشكي رنگ ، صورت گندم گونش را زينت بخشيده بود ، قدي نسبتا بلند و اندامي

متناسب داشت .

زن در ارتفاعي ايستاده بود، به گونه اي كه قسمتي از شهر، زير پايش بود .

از تسلطش به شهر كه آن را مديون بلندي اي مي دانست كه به او مجال خودنمايي داده بود ،احساس

قدرت مي كرد .

خورشيد تا دقايقي ديگر پرتوهاي زرد رنگش را روي شهر خواب آلوده پهن مي كرد .

آسمان با تركيبي از  رنگهاي ارغواني ، زرد ، نارنجي ، سبز و كبود ، رنگ آميزي شده بود و چشم را خيره

مي كرد .

گويي كه نقاشي ماهر ، شاهكار آخرين يادگاري قبل از مرگش را به كمك قلم و  آبرنگي بهشتي

ترسيم كرده است.

پنبه هايي نارنجي رنگ ، تكه تكه در آسمان جولان مي دادند و زيبايي وصف ناشدني خود را به رخ

زمينيان مي كشيدند .

زن به دور دست ها مي نگريست . وجود خداوند را  در عمق وجودش حس مي كرد  و عطر ملايم خدايش

در مشامش پيچيده بود .

گمان مي كرد طعم عمق تنهايي بي پايانش را هرگز مخلوقي نچشيده است .

بت قدرتمند و مغرور زندگيش مردي ۵۰ ساله بود كه نام پدر را يدك مي كشيد . اين بت سالها بود كه به

وسيله ضربات سهمگين تبري كه هووي مادرش مي ناميدند ، شكسته شده بود .

و هم اكنون تكه هاي خورد شده اين بت نيز ، زير پاهاي ناتوان پدر با ناله هايي كشدار پودر مي شدند .

وزش باد خاكستر سيگاري كه گوشه لبش بود را همچون آرزوهاي برباد رفته اش به رقصي اجباري وا مي

داشت ، گويي  دامادي خشن ،عروسي گريان را بر خلاف ميلش با خود مي رقصاند .

نگراني بابت احوال مادري ناخوش كه زير تازيانه هاي بي رحم زندگي فرسوده شده بود زينت بخش

تمامي لحظات شاد و غمگينش بود .

خوشبختي خواهري جوان و بي گناه تنها آرزويي بود كه نه تنها به خدايش سپرده بود بلكه براي دست

يافتن به آن پافشاري مي كرد .

و همسري مهربان كه در سكوتي معنادار ، نظاره گر تنهايي بي پايانش بود و علي رغم كوششهاي

فراوان، راهي براي اتمام اين خلاء نيافته بود و به صبري بي انتها بسنده كرده بود.

دخترك هوو تماشاچي سكانسي غم انگيز از زندگي مادر خود بود .او ناخواسته در ميان زندگي مادر با

شوهرش و از طرفي ديگر پدر باهمسرش سرگردان بود .

اينها بازيگران نقش اول زندگي اي هستند كه بازمانده هاي ازدواجي اشتباه بودند.

هوو هچون تازه عروسي مدعي با آب و تاب ، ستون های زندگي اش را بر روي ويرانه هاي زندگي

ای ديگر بنا مي كرد ، غافل از اينكه زير بنايي سست ، تاب تحمل زندگي به ظاهر عاشقانه او را ندارد.

زن كراهتش مي آمد كه رابطه آلوده به هوس و نيرنگشان را عشق بنامد.

رابطه اي كه پيوند ديگري را ويران مي كرد و بي رحمانه بازمانده هاي بي گناهي بر جاي مي گذاشت

هرگز عشق ناميده نمي شد.

هوو به همراه پدر ، دست در دست يكديگر زندگي آنها را به گورستاني سرد بدل كرده بودند كه هيچكس

حاضر نبود حتي فاتحه اي بر مزار مرده هاي اين گورستان بخواند.

مادر با ناداني و لجاجت به آخرين نفس هاي مرده هاي اين گورستان پايان بخشيده بود.

و اكنون زن بر تباهي رخوت بار زندگي آنها به تلخي مي گريست .

هرگز چنین انجامی را پیش بینی نمی کرد.

ادامه دارد...

به قلم بلوط

 

پروا

قصه پروا (قسمت اول)

غمي عميق  وجود پروا را در بر گرفته بود و قلبش را مي فشرد . تنهايي و غربت بي رحمانه لوس آنجلس

بر وجود خسته و دردمندش چيره شده بود و بيش از پيش آزارش مي داد.

نگاهش به صفحه مانيتور خيره مانده بود .

ايميل هاي تبريك دوستانش كه از ايران ، ازدواج او و اديب را تبريك گفته بودند جلوي چشمانش مي

رقصيد .

شقايق ، نازي ، مصي ، ميترا و روشنك......

نام " ارشيا" نيز در بين كساني كه ازدواجش را تبريك گفته بودند به چشم مي خورد و غم عميقش  را دوچندان مي نمود..

ناگهان از صداي هق هق گريه خودش ، وحشتي ژرف سراپاي وجودش را فرا گرفت . به خودش آمد. آبي

سرد به سر و صورتش زد و در آئينه به چشمان قرمز و پف آلودش نگريست .

آلبوم عروسيشون روي ميز ناهار خوري خودنمايي مي كرد و داغ دلش را تازه مي كرد .

 

كمتر از دو ماه از ازدواج آمريكايي و صيغه محرميتشون مي گذشت  و بيش از يك هفته بود كه به صورت

توافقي از اديب جدا شده بود .

و دوستانش غافل از اينكه زخم عميقش را ملتهب مي سازند با ابراز احساساتي صميمانه  ازدواجش را

تبريك مي گفتند و كارت پستالهايي گوناگون مي فرستادند .

شب اول و حتي هفته اول ازدواج ، اديب هيچ تمايلي براي برقراري ارتباط زناشويي با پروا ابراز نكرده بود .

و اين رفتار اديب شديدا تعجب پروا رو بر انگيخته بود .

در دوران شش ماهه نامزدي نيز به علت مقيد بودن اديب ، هيچ نوع ارتباطي بين آنها برقرار نشده بود .

و كلا در طول زندگي مشتركشون يكبار به سختي اين ارتباط را برقرار كرده بودند و ديگر هيچ .

بعد از گذشت يك هفته ، پس از اصرارهاي مكرر پروا جهت مراجعه به پزشك ، اديب اقرار كرد كه تمايلي به

جنس مخالف ندارد و پروا هيچوقت در مورد تمايل و يا عدم تمايل او به جنس موافق چيزي نفهميد .

پروا دختري قوي و محكم بود و در طول زندگي پرفراز و نشيبش هميشه منطقي رفتار كرده بود .

پس از آشنايي با اديب و درخواست ازدواج او از پروا ، شغلش را در تورنتو رها كرده و خانه اش را اجاره

داده بود و همه دوستاني كه با سختي بعد از چهار سال زندگي در كانادا به دست آورده بود را بر جاي

گذاشت و به اميد شروع زندگي مشتركي شيرين پا به لوس آنجلسي گذاشت كه ازش بيزار بود .

پس از شنيدن اين واقعيت تلخ  ، مثل هميشه خودش را نباخت و نااميد نشد  .

و خودش را براي تلاشي سخت براي جهت بخشيدن به ميل خفته اديب آماده  كرد .

*****

و اكنون تنها و بي كس بدون داشتن شغلي در لوس آنجلس آواره بود و هنوز نتونسته بود خودش رو براي

برگشت به تورنتو آماده كند .

حس مي كرد سخت ترين روزهاي زندگيش رو مي گذرونه .

خانواده اش بي صبرانه خود را براي برگزاري مراسم ازدواج او و اديب در ايران آماده مي كردند و او هنوز

شهامت گفتن واقعيت به خانواده اش را نيافته بود .

در منجلابي دست و پا مي زد كه نفس كشيدن در آن برايش سخت شده بود و چندين بار قصد كرده بود

كه براي هميشه به ايران باز گردد.

پروا دختري فوق العاده باهوش بود . در ايران موفق و تا حدودي مطرح بود . از زيبايي بهره خاصي نداشت و

قدي متوسط و اندامي معمولي داشت .

ادامه دارد.....

 

 

 

 

 

قصه پروا (قسمت دوم)

 

پروا كوچكترين عضو از يك خانواده پر جمعيت بود .تفاوت سني زياد او با پدر و مادر پيرش ، همواره

مشكلات زيادي رو براش رقم زده بود.

به سختي تحصيلاتش را ادامه داده بود و با تدريس خصوصي خرج تحصيلش را تامين مي كرد . پس از

اخذ مدرك دكترا به خاطر علاقه مفرطي كه به زندگي در جامعه اي آزاد داشت ، از ايران خارج شد .

زندگي در كانادا و بين افرادي كه او را سرباري در جامعه خود مي ديدند آزارش مي داد .

به خاطر موقعيت خوب اجتماعي اي كه در ايران داشت ، رفتار مردم در كانادا برايش غير قابل تحمل بود .

پروا دختري مستقل و خود ساخته بود و اميدوار بود كه گذشت زمان شرايط را بهبود بخشد .

به خاطر علاقه اي كه به درس خواندن داشت ، رشته تحصيلي جديدي را آغاز كرده بود و به صورت نيمه

وقت كاري براي خودش دست و پا كرده بود و خرج زندگي و تحصيلش را از اين راه مي گذراند .

به زبان انگليسي و فرانسوي تسلط كامل داشت و مشكلي از اين بابت نداشت .

در اتاقي كوچك پانسيون شده بود و شب نشيني ها و نوشيدن و كشيدن ساكنان اتاق هاي ديگر شب

هاي سختي رو برايش درست كرده بود .

از وقتي از ايران خارج شده بود به علت استرس زياد خواب راحتي نداشت و سر و صدا ، نور و بوي مواد

هم مزيد بر علت شده بود كه شبهاي طولاني اش سخت تر سپري شوند.

درس خواندن در اين شرايط ، سخت بود و تا پاسي از نيمه شب را در بيرون از اتاقش مي گذراند تا به

مطالعه بپردازد .

حقوق كمش كفاف منزلي با اجاره بيشتر را نمي داد و چاره اي به غير از تحمل اين شرايط نداشت .

روزهاي سختي را مي گذراند و با صبوري و بدون گله و شكايتي تحمل مي كرد .

اين خواست خودش بود . شرايط خوب ايران را رها كرده بود و به سرزميني غريب پناه آورده بود .

بايد تحمل مي كرد و خودش را ثابت مي كرد .

خاطراتش  با ارشيا جزو بهترين خاطرات زندگيش بودند .

ياد آوري روزي كه به طور ناگهاني به مهماني دوستش رفته بود و نگار كه يكي از بهترين دوستانش بود را

در آغوش ارشيا غافلگير كرده بود ، آزارش مي داد.

ارشيايي كه در گوش او نجواهاي عاشقانه مي خواند و به زندگي اميدوارش مي كرد .

معذرت خواهي و التماس هاي شش ماهه ارشيا تغييري در تصميمش ايجاد نكرده بود و با قلبي شكست

خورده و نفرتي كه از مردها در وجودش پرورش مي داد ، لحظه ها را سپري مي كرد .

شكست تلخي كه تجربه كرده بود مصممش ساخت تا در كنكور كارشناسي ارشد شركت كند بلكه بتواند

خلاء ارشيا در زندگي اش را با درس جبران كند .

پروا روزهاي خوش زيادي رو در زندگي به خاطر نمي آورد . ارشيا تنها عشقي بود كه با آمدنش به زندگي

او گرما بخشيده بود و بعد از رفتنش او را به زندگي بدبين ساخته بود .

پروا روح لطيفش را پشت ظاهري سفت و سخت پنهان كرده بود و سعي كرده بود كه در ظاهر نشكند .

پس از ده سال  اديب تنها مردي بود كه با وساطت اطرافيان توانسته بود دلش را به دست بياورد و جايي

در زندگي او باز كند .

ارشيا هميشه جريان زندگي اش را از طريق اطرافيان دنبال مي كرد و اكنون تبريكش براي پيوندي كه

شروع نشده به پايان رسيده بود ، وجودش را به آتش مي كشيد.قلبش تير مي كشيد و احساس

درماندگي مي كرد .

خاطرات خوبي از دوران بودنش با اديب را به ياد نمي آورد. يعني هر خوبي اي هم بود با اين پايان تلخ

ته كشيده بود و جايي براي خودنمايي نداشت .

شب هايي را به ياد مي آور كه براي جلب توجه شوهرش خود را مي آراست و او پس از خوردن

شام ، روي تخت يك نفره اتاق مطالعه به خواب در ظاهر عميقي فرو مي رفت و او را نااميد مي كرد.

پروا تمام اون شبها رو بيدار بود و به دنبال چاره اي براي حل اين معزل سپري مي كرد .

با چندين مشاور روابط جنسي مشورت كرده بود و تمامي اونها اصرار داشتند به داشتن ملاقاتي با اديب

و اديب قاطع و سرسخت به اينگونه ملاقات ها تن نمي داد.

او دختري ايراني را به همسري برگزيده بود تا خانه اي مرتب و شامي آماده داشته باشد تا بتواند به

راحتي به درس و تدريسش در دانشگاه بپردازد.و اين با رفتارش در دوران نامزدي تضادي چشمگير

داشت .مفهوم زن و زندگي براي او همين بود و بس.

پروا مستاصل شده بود و راهي براي برون رفت از اين مشكل به ذهنش نمي رسيد .

 

آن روز که مردم

 

آن روز که مردم ، هوا سرد بود . برف می آمد و تمام شهر سفید پوش بود . من مردم و آب هم از آب تکان

نخورد .

مدتی در آئینه قدی به خود نگریستم . به چشمهای سیاهم زل زدم . در آن غروب دلگیر هاله ای کبود زیر

چشمانم مشاهده می شد که ابدا زیبا نبود . نگاهم به پائین سر خورد و اندامم را کاوید .

همانند تمامی دیگر زنان شهرم بودم . دست داشتم ، پا داشتم و ....

در تمامی این سالهای زندگی چه کرده بودم ؟ اکنون که مرده بودم هیچ چیز برای گفتن نداشتم .هیچ و

در حقیقت هیچ ....

همه عمرم تنها پله ای بودم برای پیشرفت دیگران و بس . و اکنون که مردم ، فهمیدم که هیچوقت حتی

نیم نگاهی هم به خود نینداخته بودم .

تمامی روزهای عمرم را سپری کرده بودم و حتی یکبار هم جلوی آئینه قدی خود را پیدا نکرده بودم .

و اکنون که این فرصت را یافته بودم دیر بود .

 آخر دیگر مرده بودم .

آنچنان در هیاهوی این شهر کثیف غرق بودم که هرگز راهی برای نجات یافتنم نبود .

منم همچون دیگر دختران شهرم آرزوهای زیادی داشتم که هیچوقت به واقعیت نپیوست و وقتی که بزرگ

و بزرگتر شدم زنی بودم همچون دیگر زنان شهرم که هیچ رد پایی از خودم در زندگی ام نبود .

هر چه بیشتر در این زندگی گشتم کمتر خود را یافتم تا اینکه عاقبت مردم .

شاید مشکل اینجا بود که هرگز خودم هم نفهمیدم چه می خواهم  و سرانجام من هم همچون دیگر زنان

شهرم مردم  !!!

 

از روزی که ملو عاشق شد !!! ( قسمت اول )

 

از تماس یه چیز زبر و نمناک با بدنم چشمهامو آروم  آروم باز کردم . همه جا رو تار می دیدیم . یه موجود

سفید بزرگ داشت لیسم می زد . همه جامو لیس زد . کم کم به صورتم رسید . خوشم اومد . یه

احساسی بهم دست داد . تو اوج لذت  ناخواسته صدایی ازم در اومد . مثل این بود : میو میو میو ....

خوشم اومد . یه عالمه تکرارش کردم .کم کم به اطرافم دقت کردم . چند تا موجود سفید دیگه هم اطرافم

بودند . اون موجود سفید بزرگ اونا رو هم می لیسید .

از دور صدایی شنیدم و خودم رو زیر اون موجود چاق و بزرگ و سفید قایم کردم . یواشکی بیرون رو نگاه

کردم . یه موجود جدید که فقط روی دو تا پاهاش راه می رفت ، یه ظرفی آورده بود . یکی دیگه هم

پشتش اومد . با صدایی که خیلی با صدایی که از من در می اومد فرق داشت گفت : این پشمک گربه

مونه . تا حالا چندین بار توی همین کابینت زائیده . بیا جلو بیا بچه هاشو از نزدیک ببین . چقدر کوچولو و

نازن . زیاد جلو نیا مادرشون عصبانی می شه .

به آرومی ظرف رو جلوی اون موجود سفید و بزرگ که اسمش مادرم بود گذاشت و گفت باید تقویت بشه

چون به بچه هاش شیر می ده .

بعد هم رفت . مادرم شروع کرد به خوردن یه چیزی از اون ظرف . اون بچه های دیگه از سر و کله اش بالا

می رفتن و از یه قلمبه های کوچیکی یه چیزی می خوردن .

منم ادای اونا رو در آوردم و رفتم جلو و شروع کردم به مکیدن یکی از قلمبه های کوچک .یه چیز گرم و

خوشمزه ای ازشون در می اومد و می رفت توی دهنم . از مزش خوشم می اومد .

تا یه مدتی کارم همین بود . همون اطراف می پلکیدم و از اون قلمبه ها یه چیزی می خوردم . هم من ،

هم بچه های دیگه . اونا هم مثل من همون صدا رو در می آوردن و منم خوشم می یومد و جوابشون رو

می دادم . ولی صدای مادرم با صدای ما فرق داشت . کلفت و بلند بود . از صداش خوشم می یومد .

مهربون و قوی بود .

گاهی که داشتیم از اون مایع می خوردیم مادرم عصبانی می شد و ما رو پرت می کرد یه طرف دیگه و

می رفت . ولی بعد از یه مدت دلش نمی اومد و بر می گشت و ما باز هم می تونستیم از اون مایع

خوشمزه بخوریم .

خیلی خوشحال بودم و بهم خوش می گذشت . مخصوصا وقتهایی که مادرم لیسم می زد . احساس

آرامش بهم دست می داد و خوشم می اومد .

کلی با اون بچه های دیگه با هم بازی می کردیم و کله ملاق می زدیم . ازشون خوشم می یومد .

یه مدتی گذشته بود . هر روز اون موجود دوپا می اومد و یه چیزایی برای مادرم می آورد و مادرم با حالت

قشنگ و کلفت خودش همون صدای قشنگ رو در می آورد . حتما تشکر می کرد . چون من هم هر وقت

اون مایع رو می خوردم و شکمم آروم می شد اون صدا رو در می آوردم و مادرم لیسم می زدو دور دهنم

رو تمیز می کرد . دوست داشتم صدای منم شبیه مادرم بشه . خیلی تمرین می کردم . ولی نمی شد .

کم کم منم لیس زدن رو از مادرم یاد گرفتم و همش خودم رو لیس می زدم . خوشم می یومد .

یه روز که هوا داشت کم کم تاریک می شد و من اون موقع رو خیلی دوست داشتم اون موجود دوپا با

یکی دیگه اومدن .

اون یکی به دوست مامانم گفت : وای چقدر خوشگل و نازن . سوری جون میشه یکیشونو بگیری من

باهاش بازی کنم ؟

دوست مامانم که فکر کنم اسمش سوری بود گفت : نمی دونم می ترسم پشمک عصبانی شه و آروم

اومد جلو و پشت گردن مادرم رو مالید . یه صدای عجیبی مثل پیش پیش پیش پیش ..... از خودش در

آورد و مامانم خوشش اومد و خودش رو به پاهای سوری مالید . از این کارش خوشم اومد و دوست

داشتم منم اون کار رو بکنم ولی از اون موجود گنده که اسمش سوری بود می ترسیدم .

اون یکی دوباره گفت : سوری جون تورو خدا می شه اون تپله رو بگیری . خیلی خوشگله . تو رو خدا .

سوری آروم آروم اومد جلو . سایه اش افتاد روی من . ترسیدم . منظورش چی بود ؟ تپل کی بود؟یعنی

چه ؟بازی یعنی چی؟

وای آروم دستش رو آورد جلو و من رو بلند کرد و برد به آسمون .حتما تپل اسم من بود . منم با صدای

بلند مامانم  رو صدا می کردم . میو میو میو ....

سوری به سرعت من رو از پیش مادرم دور می کرد و من توی آسمون تکون تکون می خوردم و داشتم از

ترس می مردم و همش همون صدا رو از خودم در می آوردم . ولی ایندفعه نه خوشم اومده بود و نه

منظورم تشکر بود فقط ترسیده بودم .خیلی هم ترسیده بودم .

 حیف که کسی نمی فهمید . میو میو میو....

من رو برد یه جایی و گذاشت روی یه چیز نرم . چند تا دیگه از اون موجودهای بزرگ هم اونجا بودن .

ازشون می ترسیدم و دنبال یه راه فراری می گشتم . یه جایی که شاید بتونم قایم شم ولی هیچ جایی

نبود .

اونا همش به من دست می زدن و سرم رو می مالیدن و اعصابم رو خورد کرده بودن .

خیلی دلم برای مادرم تنگ شده بود و دلم از اون مایع ها می خواست . دوباره شکمم درد گرفته بود و

اینقدر اون صدا رو در آوردم تا سوری دلش سوخت و بالاخره من رو برد پیش مادرم .

خیلی خوشحال بودم . زودی زیر مامانم قایم شدم . اونم یه کم منو بوکرد . دوست داشتم لیسم بزنه .

ولی نزد . حتی نذاشت از اون مایع خوشمزه بخورم . پشت گردنم رو گرفت و منو برد انداخت اون طرف .

خیلی ناراحت شدم . گریه ام گرفته بود . یه عالمه اون صدا رو از خودم در آوردم . صد بار رفتم پیشش

ولی هر بار پشت گردنم رو گرفت و پرتم کرد اون طرف . بار آخر هم سرم جیغ کشید . ترسیدم و دیگه

پیشش نرفتم .

ای کاش اسمم تپل نبود تا سوری و اون یکی من رو ببرن .اونوقت مادرم هم باهام قهر نمی کرد.

شکمم درد می کرد و ترسیده بودم .اونقدر گریه کردم تا بالاخره خوابم برد .

بازم هیچکی نفهمید !!!

ادامه دارد ....

5

 

کتی زیبا و نو توسط مردی متمول خریداری شد .کت در کمد اتاق خواب آویزان شد. تنها چیزی که کت از

دوران زندگی اش در آن منزل به یاد می آورد تنها صداهایی گنگ و مبهم است که شبیه به جر و بحث

هایی طولانی و تمام نشدنی بودند .

سرانجام فخری که کنیزک آن منزل بود او را به همراه لباسهایی دیگر به قربون ، نمکی محله داده بود .

قربون کت را در عوض سیری گوشت به مش حیدر داد  و مش حیدر کت را به غلامعلی ، پسرش  داد

تا هنگام مدرسه رفتن پناهش باشد .

.

.

.

کتی که در کنار رودخانه افتاده بود سرشار از کثیفی و سرگردانی بود . او در این پنج ساله اخیر تمامی

دردهای صاحبش را به تنهایی به دوش کشیده بود و در تمامی لحظات ناظر و شاهد بدبختی ها و

شکست غرور صاحبش بود .

و اکنون صاحب بی وفایش او را که آشیانه کک ، ساس و دیگر حشرات موذی بود ، در کنار رودخانه

رها کرده بود .

از روزی که صاحبش در دود و دم آتش و سیخ خود مرده بود ، او به این سرنوشت دچار شد .

او همان کتی بود که روزی قربون او را به مش حیدر داده بود و در ازایش سیری گوشت ستانده بود .

آرزو داشت که لااقل معتادی دیگر او را بر تن کند .

 

4

 

جوانکی معتاد در کنار آتشی فروخورده چمباتمه زده بود و با سیخی در دست سعی در پنهان نمودن

آشفتگی و سرگردانی های زندگی خود داشت .

او که تنها دلخوشی اش همین سیخ و آتش بود که می توانست مدت کوتاهی او را از این دنیای کثیف

بیرون برد و در رویا به آرزوهای دست نیافتنی اش برساند .

چشمان جوانک بر روی کتی کثیف و آلوده که کنار رودخانه افتاده بود خیره ماند .

این کت غلامعلی پسر مش حیدر بود .

3

 

دخترک کوچکی ، لی لی بازی کنان شکلاتی دسته دار را در دهان می مکید و در اندیشه خود به

غلامعلی پسر مش حیدر می اندیشید .

دوست داشت وقتی بزرگ شد ، غلامعلی شوهرش شود تا او هم بتواند مثل زینب بچه های تپل

 و سفید به دنیا بیاورد و باعث افتخار پدر و مادرشان شود .

او در اندیشه های شیرین و کودکانه خود غرق بود . و این بود نهایت آرزوهای این دختر روستایی .

 

2

 

در قعر یه سیاهچال تاریک و سیاه نشستم . اطرافم پره از ظلمت . 

روزهایم سیاه تراز شبهایم و شبهایم سیاه ترند از ذغال .

این زنانگی ماهیانه بازم اومده سراغم .مثل هر بار منو بازیچه خودش کرده و بهم می خنده و من از درد

مثل مار به خودم می پیچم .

نه ، هیچکی نمی تونه کمکم کنه ، هیچکی . حتی خودم !!!

همه جا پر از سکوته .

نه ، صدای فس فس کتری می یاد .

می خوام اق بزنم و همه فکرامو بالا بیارم . بریزمشون توی چاه توالت و از دستشون خلاص شم .

می رم زیر دوش . شاید اونجا بشه کمی نفس کشید .

رفتم . ولی نشد. اونجا هم هوا نبود .

شاید یه ناجی بتونه کمکم کنه . این ناجی هر چی یا هر کی می تونه باشه . یه کتاب ، یه وبلاگ ، یه

فیلم .شایدم یه دوست خیلی قدیمی .دوستی که توی هزاران سال پیش گمش کردم .

دارم چایی می خورم ، با قند . شیرینی قند و مزه چایی با شوری اشکهام قاطی می شه و تناقض

احمقانه ای رو برام درست می کنه .حالم به هم می خوره .

مشکل اینه که من انتظارش رو نداشتم . شاید مسئله تا این هم حاد نباشه ولی من توقعش رو

نداشتم .

با شنیدنش جا خوردم . قلبم تیر کشید . باور نمی کردم . گفتم شاید یه شوخی احمقانه است .

ای کاش که بود .

ولی افسوس که یه واقعیت تلخ بود . حس اعتمادم رو از دست دادم .

اصلا به من چه ؟ چرا باید به من می گفت؟ که چی بشه ؟

هیچکی نمی تونه حتی صدای دردهامو بشنوه !!!!

قطعا این پست رو به زودی حذف می کنم.

 

1

 

از خودم ، نوشته هام و تمامی حس هام بیزارم . همه رو حذف کردم .